بشنويد اي دوستان ! اين داستان خود ، حقيقت نقد حال ماست آن (35)
داستاني كه با اين بيت آغاز مي شود پس از قصه ني ، در واقع اولين داستاني است كه در مثنوي با آن روبرو مي شويم .
مولانا در ابتداي آن مي گويد كه اين داستان در حقيقت سرگذشت خود ماست. درواقع استفاده از داستان و حكايت در شعر حكمي و تعليمي عرفاني از همان آغاز ، مد نظر عرفا وشعراي عارف بوده است ، زيرا داستان و حكايت علاوه بر جنبه لذت آفريني و تاثير بخشي مي توانست معاني و معارفي را كه فهم آن براي عموم مردم غالبا" پيچيده و مشكل بوده ساده و قابل درك كند. به طور كلي ، مولانا در مثنوي سعي كرده است پيچيده ترين مطالب عرفاني را به زباني ساده بيان كند تا قابل فهم براي هر انسان دل سوخته و سرمستي باشد و توجه دارد كه مخاطبان او همگي از فضلا و علما نيستند . معروف است كه روزي شيخ صدرالدين قونوي كه از بزرگان عرفان نظري در عهد مولانا به حساب مي آيد. و شاگردان بسياري را در عرفان نظري تربيت كرده است ، به مجلس مولانا حاضر شد و در كنار او نشست . پس از آن كه درس مولانا تمام شد، يكي از مخاطبان نزد مولانا آمد و سوالي كرد ، سوالي كه به نظر صدرالدين جوابش خيلي مشكل بود، اما مولانا با همان كلام ساده و بي پير ايه خود جوابي به وي داد كه آن فر د كاملا" قانع شد و رفت . پس از رفتن وي ، صدرالدين با تعجب پرسيد: « شما چگونه مي توانيد مسايلي به اين پيچيدگي و سخت را اين چنين ساده و آسان بيان نماييد!؟ » و مولانا در جواب گفت : « شما چگونه مي توانيد مسايلي به اين سادگي را چنين سخت و پيچيده نماييد!؟ » ( به نقل از مرحوم استاد سيد جلال الدين آشتياني ) البته مولانا علاوه بر استفاده از داستانها و حكايتها براي تسهيل معني ، اهداف ديگري را نيز دنبال مي كند كه از جمله مي توان به ايجاد گفتگوهاي طولاني بين شخصيت هاي داستان و طرح انديشه هاي عميق خود در لابلاي آنها و توصيف احوال رواني شخصيتهاي داستان و غيره اشاره كرد.
داستانها و حكايتهاي متعددي كه در مثنوي آمده است گاهي برگرفته از كتاب حديقه سنايي و بيشتر از آن برگرفته از مثنوي هاي عطار است ، از كتابها و ماخذ ديگر نيز داستانهايي ذكر شده است ولي به جرات مي توان گفت دست معجزه گر مولانا چنان در آنها دخل و تصرف كرده و چنان معاني ژرفي را از آنها استخراج نموده است كه هرگز بوي تكرا ر از آنها به مشام نمي رسد . در اين ميان ، احوال انبيا و اوليا نيز كه در قرآن و ديگر ماخذ ديني آمده است در ميان قصه هاي مثنوي جايگاه ويژه خود را دارد كه به وقت خود به آنها خواهيم پرداخت .
بهر حال مولانا كه خود يك قصه گوي حرفه اي به شمار مي آيد ، قصه را همچون پيمانه اي براي بيان معني وعقايد خود مي داند.
اي برادر قصه چون پيمانه ايست معني اندر وي مثال دانه ايست
دفتر دوم بيت 3622
بود شاهي در زماني پيش از اين ملك دنيا بودش و هم ملك دين (36)
اتفاقا" ، شاه روزي شد سوار با خواص خويش ، از بهر شكار (37)
يك كنيزك ديد شد بر شاهراه شد غلام آن كنيزك ، پادشاه (38)
مرغ جانش در قفس چون مي طپيد داد مال و آن كنيزك را خريد (39)
چون خريد او را و برخوردار شد آن كنيزك از قضا بيمار شد (40)
داستان اين گونه آغاز مي شود كه پادشاهي كه هم پادشاه بود و هم پيشواي مذهبي به همراه خواص خود به شكار مي رود و به طور تصادفي كنيزكي را در راه مي بيند و به او علاقمند مي شود ، او را مي خرد و به خانه مي برد. اما كنيزك خيلي زود بيمار مي شود.
علت بيان اين داستان در اين قسمت از مثنوي و پس از ابيات ني نامه اين است كه مولانا مي خواهد بيان نمايد كه براي بازگشت آن ني كه از نيستان خود جدا شده است يا به عبارت ديگر براي بازگشت روح به عالمي كه از آن جدا مانده است ، روح بايد موانع و تعلقات دنيوي را از پيش پاي بردارد تا به آن عالم بالا كه عشق پادشاه و وصال او كنايه و رمزي از آن است ، دست يابد.
آن يكي خرداشت و پالانش نبود يافت پالان ، گرگ خر را در ربود (41)
كوزه بودش ، آب مي نامد به دست آب را چون يافت ، خود كوزه شكست (42)
اين دو بيت كه اكنون به صورت ضرب المثل به كار مي رود، بيانگر اين مطلب است كه انسان در اين دنيا نمي تواند به طور كامل به همه خواستها و مرادهاي خود دست يابد. بلكه كامروايي انسان در اين دنيا نسبي است .
شد ، طبيبان جمع كرد از چپ و راست گفت : جان هردو در دست شماست (43)
جان من سهل است ، جان جانم اوست دردمند وخسته ام ، درمانم اوست (44)
هركه درمان كرد مر جان را برد گنج و در و مرجان را (45)
مولانا در اين ابيات دوباره به حكايت پادشاه و كنيزك برمي گردد. پادشاه طبيبان را از گوشه و كنار فراخواند و گفت جان هردوي ما ( يعني جان پادشاه و كنيزك ) در دست شماست . او به آنها وعده داد كه در صورت درمان كنيزك كه در واقع درمان جان خود پادشاه هم خواهد بود، به آنها گنج و مرواريد ريز و درشت عطا كند.
جمله گفتندش كه : « جانبازي كنيم فهم گرد آريم و انبازي كنيم(46)
هريكي از ما ، مسيح عالمي است هر الم را در كف ما مرهمي است» (47)
طبيبان گفتند كه تمام سعي خودمان را مي كنيم و عقلهاي خود را روي هم مي گذاريم تا مشكل حل شود . آنها خود را طبيبان حاذقي همچون حضرت مسيح (ع ) معرفي كردند كه براي هر دردي داروي مناسب را در دست دارند.
« گر خدا خواهد » نگفتند، از بَطَر پس ، خدا بنمودشان عجز بشر (48)
اما آن طبيبان دچار خودبيني شدند و « ان شا ء الله » نگفتند و خدا نيز درمان آنها را بي نتيجه كرد تا ناتواني انسان را ببينند.
ترك « استثنا» ، مرادم قَسوتي است نه همين گفتن ، كه عارض حالتي است (49)
اي بسا ناورده ، « استثنا» به گفت ، جان او با جان « استثنا» ست جفت (50)
مولانا مي گويد اينكه گفتم ترك استثنا كردند ( يعني ان شاء الله نگفتند) و در نتيجه كارشان حاصل نداد همين نگفتن لفظي ان شاء الله نبود ، بلكه منظورم اين بود كه در اثر سخت دلي و قساوتي كه داشتند بر علم خود تكيه كردند نه بر خدا، و الا چه بسا افرادي هستند كه بدون آنكه كلمه ان شاء الله را به كار ببرند ، اين حقيقت در دل و جان آنها رسوخ دارد. خلاصه آنكه مي خواهد بگويد نبايد قشري و ظاهري به اين گونه قضايا نظر كنيم بلكه باطن و حقيقت است كه اصالت دارد.
هر چه كردند از علاج و از دوا گشت رنج اقرون و حاجت ناروا (51)
آن كنيزك از مرض چون موي شد چشم شد از اشك خون ، چون جوي شد (52)
از قضاء سر كنگبين صفرا فزود روغن بادام خشكي مي نمود (53)
از هَليله قبض شد، اطلاق رفت آب ، آتش را مدد شد همچو نفت(54)
مولانا دوباره به قصه باز مي گردد. هر چه طبيبان كردند نتيجه نداد و كنيزك رنجورتر و پادشاه محزون تر شد . هر دوايي كه طبيبان مي دادند اثر معكوس داشت ، مثلا'سكنجبين كه در طب قديم براي درمان عوارض صفرا وي به كار مي رفت ، در اينجا باعث ازدياد صفرا شد و يا روغن بادام كه بايد ملين و مسهل باشد، يبوست را در كنيزك بيشتر مي كرد و هليله كه برعكس روغن بادام بايد باعث يبوست شود باعث اسهال شد . خلاصه همه چيز برعكس شد و نتيجه اي از درمانها حاصل نشد.
|