|
||
در یونان زیباترین گلها را می توان دید.این گلها در هر جا که باشند زیبا هستند،امّا یونان سرزمین غنی و باروری نیست که مرغزاری پهناور و کشتزارهای پربار و صحراهای خاص پرورش گل داشته باشد.یونان کشوری است کوهستانی با تپّه های سنگی و کوههای خشک و بی باروبر،و در چنین کشوری روییدن و شکفتن گلهای وحشی که:شادمانی می آورند وفرح انگیز و فوق العاده درخشان هستند واقعا مایه شگفتی اند.قلّه های سرد و سر به فلک کشیده از رنگهای گوناگون و درخشان فرش شده است:هر شکاف و پرتگاه عبوس چهره و شوم از گل و گیاه و شکوفه پوشیده می شود.گدگونی و تباین این زیبایی خندان و با شکوه که با قد و قامت بلند و استوار و مهیبی که همه جا را احاطه کرده است در می آمیزد و توجه بیننده را سخت به خود جلب می کند.شاید در سرزمینهای دیگر گلهای وحشی توجه اندکی را به خود جلب کند امّا در یونان هرگز. این واقعیت هم در اعصار کهن و باستانی صادق بوده است و هم در این روز و روزگار.در اعصار بسیار دور که داستانهای اساطیری یونان شکل می گرفت،انسانها گلها و شکوفه هایِ فصل بهارِ یونان را شگفت انگیز و شادی آور می یافتند. آن انسانهایی که هزار سال پیش از ما می زیستند و برای ما تقریبا ناشناخته باقی ماندهاند همان احساسی را دشتهاند که ما اکنون در برابر معجزه زیبایی،و گلهای بسیار ظریف و زیبا نشان می دهیم که مثل رنگین کمان سطح زمین را پوشاندهاند.داستان سرایان نخستین یونان داستانهای بیشماری راجع به آنها گفته اند که این گلها چگونه آفریده شدهاند و چرا تا این حدّ زیبا بوده اند. بنابراین پیوند دادن این گلهای زیبا به خدایان کاملا طبیعی بوده است.تمامی اشیای موجود در ملکوت و افلاک و زمین به طرز واقعا اسرار آمیزی به قدرتهای خدایی و آسمانی پویند می یافتند،امّا تمامی چیزخهای زیبا بیش از هر چیز دیگربه خدایان نسبت داده می شدند.اغلب یک گل بسیار زیبا را دست آفرین مستقیم یک خدا می دانستند که آن را برای هدف و منظور ویژه خویش آفریده است.این موضوع درباره گل نرگس هم صدق می کرد که در آن اعصار به گل نرگسی که ما اکنون داریم و میشناسیم شباهتی نداشته است،بلکه گلی بوده است به رنگ ارغوانی و نقرهای درخشان.زئوس این گل را آفرید تا به برادرش که فرمانروای دنیای زیرین بود کمک کند و در آن هنگام قصد کرده بود دوشیزه مورد علاقه اش یعنی پرسفونه،دختر دمتر،را برباید.آن دختر در درّه اِنّا با دوستان و همسالان دیگرش در مرغزاری پر از گلو گیاه و پر از گل بنفشه و سوسن سرگرم چیدن گل بود.آن دختر ناگهان گلی را دید که برایش تازگی داشت و پیش از آن هیچگاه ندیده بود:گلی زیباتر از گلهای دیگر،زیبا و باشکوه،برای همه شگفت انگیز،هم برای خدایان و هم برای آدمیان.یکصد گل از یک ریشه روییده شده بودند و بوی عطرشان دلآویز بود.آسمان پهناور بالای سر،و حتی زمین نیز،از دیدن آن می خندید،حتی امواج شور دریا. از میان دوشیزگان حاضر در آنجا،فقط پرسفونه آن را کشف کرد،زیرا دیگران در گوشه دیگر مرغزار گردش می کردند.پرسفونه دزدانه و با دلهره از تنهایی خویش ،ولی بی آنکه بتواند بر وسوسه چیدن . گذاشتن آن گل در سبدش پایداری کند،به سوی آن گل گام برداشتیعنی درست همانگونه که زئوس پیش بینی کرده بود که این دختر با دیدن آن گل پایداری از دست خواهد داد. آن دختر که هنوز شگفت زده بوددست دراز کرد آن گل را بچیند ،ولی هنوز آن را لمس نکرده بود که زمین شکافته شد و چند اسب چون قیر،سیاه از آن بیرون آمدند که ارّابه ای را به دنبال می کشیدند،و مردی هم آن ارّابه را می راند هاله ای از شکوه و ابهت شاهانه ولی تیره و شوم،که هم زیبا و هم هراس انگیز بود،چهره اش را در بر گرفته بود.او دختر را بربود و به سوی خود کشید و او را استوار و محکم نگه داشت.لحظه ای بعد دخترک از دنیای درخشان و روشنِ بهاری زمین گذشت و همراه شهریار و فرمانروای مردگان به سرزمین مردگان وارد شد.[ادامه داستان را می توانید در مقاله دمتر بخوانید] این تنها داستانی نیست که درباره گل نرگس گفته اند.داستان دیگریی هم هست که به زیبایی آن یکی نیست.قهرمان آن داستان پسرکی بود زیباروی به نام نارسیسوس یا نارسیس.این پسر به حدّی زیبا بود که هر دختر او را می دید آرزو می کردکاش به همسری وی در می آمد،امّا پسرک هیچ یک از آنان را نمی پسندید و نمی خواست.او با بی قیدی و بی اعتنایی کامل از کنارشان می گذشت.او برای دوشیزگان دلشکسته هیچ اهمّیّتی قایل نبود حتی سرگذشت اندوهبار زیباترین پریان،یعنی اِکو نیز نتوانست او را تحت تأثیر قرار بدهد.این دوشیزه نورچشمی و مورد علاقه خاصّ آرتمیس،الهه جنگل و وحوش بود ولی این پری مورد نفرت و انزجار نیرومندترین الهه ها قرار گرفت،یعنی هرا که مثل همیشه سرگرم کشف اسرار ماجراهای عاشقانه زئوس بود.هرا بدگمان شده بود که زئوس با یکی از پریان یا نیمف ها سروسرّی دارد.از این رو به دیدار پریان رفته بود تا ببیند زئوس با کدام یک از آنها ارتباط دارد.امّا باوجود این صحبت های دلنشین و شادی آور اِکو او را از پی گرفتن ماجراهای عشقی زئوس بازداشت.او در حالی که سراپا گوش شده بود،پریان فرصت یافتند و از آنجا رفتند و در نتیجه هرا درنیافت که زئوس دلداده کدام پری است.هرا با همان سنگدلی همیشگی به دشمنی با اِکو برخاست.آن پری نیز در خیل دخترانی قرار گرفت که از سوی هرا به کیفر می رسیدند.هرا گفت:”تو همیشه آخرین نفری خواهی بود که سخن خواهد گفت،هرگز قدرت و توان این را نخواهی داشت که پیش از همه سخن بگویی” شرایط دشواری بود ،ولی دشوارتر از آن زمانی فرارسید که اکو نیز مانند دیگر دشمنان دلداده، دل در گرو عشق نارسیس گذاشت.وی آن جوان را همیشه دنبال می کرد،امّا نمی توانست با او سخن بگوید.پس با این حال و روزی که داشت چگونه می توانست نظر جوانی را به خود جلب کند که به هیچ دختری اعتنا نمی کرد؟امّا یک روز متوجه شد که بخت با او یار است و فرصتی پیش پایش نهاده است.آن جوان داشت به همراهانش می گفت:”کسی اینجاست؟”و دختر با صدای مقطّع پاسخ داد:”اینجا-اینجا”دختر هنوز پشت درختان پنهان شده بود و آن جوان اوئ را نمی دید و پیوسته بانگ بر می داشت:”بیا” و این کلمه درست همان کلمه ای بود که دختر می خواست به او بگوید.دختر با خوشحالی به او گفت:”بیا”و از پشت درختان بیرون آمد.امّا جوان خشمگین شد و روی از او برتافت و گفت:”نمی خواهم بهتر است بمیرم و نگذارم که تو بر اراده من پیروز شوی”امّا دختر ملتمسانه گفت:”من می گذارم تو بر من چیره شوی”امّا جوان از آنجا رفته بود.دختر شرمسار و با چهرهای برافروخته به درون یک غار متروک و دورافتاده پناه برد،و از آن پس هیچ تسلّی خاطر نیافت.هنوز هم در جاهای پرت و متروک زندگی می کند و می گویند که عشق طوری او را از پای انداخته که فقط می تواند صحبت کند. بدین سان نارسیس به شیوه سنگدلانه و ستمگرانهاش که تحقیر عشق بود ادامه داد.امّا سرانجام دعای یکی از دلباختگان دلریش نزد خدایان برآورده شد:”ایکاش می شد این جوان که دیگران را دوست نمی دارد حدّاقل خود را دوست بدارد” نمسیس،الهه بزرگ،که خشم واقعی معنی می دهد،عهد بست که این دعا را مستجاب کند.چون نارسیس بر آب زلال یک آبگیر خم شد تا آب بنوشد،تصویر خود را در آب دید و بی درنگ دلباخته خود شد.وی بانگ برآورد:”اکنون می دانم که دیگران چه رنجی به خاطر عشق من بردهاند،زیرا من خود در آتش خودشیفتگی می سوزم.با وجود این من چگونه می توانم به آن زیبایی که در آب دیدهام دست یابم؟امّا نمی توانم آن را رها کنم و فقط مرگ می تواند مرا برهاند”و چنین اتفاقی نیز روی داد.نارسیس پیوسته لاغر می شد و رو به کاستی می نهاد و همیشه بر آبگیر خم می شد و تا مدتها به زیبایی خویش خیره می شد.اکو نزدیک وی بود امّا نمی توانست کاری بکند و گرهی از کارش بگشاید.امّا در آن هنگام که نارسیس جوان در حال مرگ بود به تصویر خود نگریست و به آن گفت”خداحافظ-خداحافظ” و دختر نیز این سخن را به عنوان آخرین وداع با وی تکرار کرد. می گویند که چون روح نارسیس از رودخانهای که دریای مردگان را دور می زند عبود کرد،بر لبه قایق خم شد تا خود را برای آخرین بار ببیند. تمامی آن پریانی را که آزرده و به ایشان ستم روا داشته بود به هنگام مرگ با وی مهربانی کردند و گشتند تا جسدش را بیابند و آن را به خاک بسپارند،ولی آن را نیافتند.در جایی که جسدش رها شده بود گلی نو و زیبا شکوفه می شد که آن را به نام و یاد وی نارسیس یا نرگس نامیدند. نویسنده: کوشا حامد منوچهری
|
||
تاریخ و زمان انتشار: جمعه 19 اسفند 1390 |
||
تهیه و تنظیم: شفیق شهید | ||
منبع : بصیرت دل |