انسان در عشق رشد می کند

آنگاه كه نسيم وجوداش، در وجود مي‌وزد، عشق در وجود، به حيات مي‌رسد و اگر به عشق، حيات داده شود ...

درياي وجود را گذرانديم و به آسمان وجود او رسيديم. در آسمان وجود او غرق مي‌شويم، تا عشق در وجود ما به حيات برسد و آنگاه كه عشق، در وجود به حيات رسيد، چه كند عاشقي و عاشقان ره او ...

حكايت در، از انديشه به عشق رسيدن، كه با انديشه مسير را پيدا كردن و با عشق بدان رسيدن است. امّا آنجا كه انديشه به مهماني عشق مي‌رود ...

در تعامل عشق و انديشه، انديشه توانايي رسيدن به عشق را دارد ولي عشق، به انديشه ختم نمي‌شود، لذا انديشه در فرد، توانايي عاشق شدن را دارد ولي عاشق، انديشمند نمي‌گردد. پرندة انديشه، در آسمان عشق، توانايي پرواز را ندارد، زيرا كه آسمان عشق، محل التهاب است و آرامش انديشيدن را ندارد. عشق، ‌وجود را تا به او، در آسمانش به پرواز در مي‌آورد.

ره يافت به حيات رسيدن عشق، در مرحله گذر از انديشه و وجود است كه ما را به تعالي عشق به وجود مي‌رساند، كه اين عشق حياتش، حيات بخش است.

حيات انديشه، تنها نقطه شروع در راه رسيدن به عشق است. در انديشة، ‌انديشه او، آنقدر مي‌انديشيم، تا به وجود او مي‌رسيم و ناگهان در انديشة وجوداش،‌ شور عشق در نهادمان شعله‌ور مي‌گردد و احساس عاشق شدن كرده و با حيات اين عشق و آن شعله، شروع به سوختن در راه معشوق مي‌كنيم. عشقي كه در وجود شعله‌ور گشت، ديگر به اين راحتي شعله‌اش خاموش نمي‌گردد، زيرا تنها مادة سوختني آن وجود است، كه به وفور در اطراف شعله وجود دارد و باعث مي‌شود هر شعله كوچكي از عشق، فوراً به كوره‌اي از آتش تبديل شود. انرژي حاصل از آتش سوختن وجود، در راه خرج مي‌گردد، چون وجود، سوخت اين مسير تا رسيدن به آفتاب مي‌باشد.

پس در انديشه، هرگاه انديشيديم، به وجود مي‌رسيم و هرگاه به وجود برسيم، مي‌توان عشق را به وجود رساند و هرگاه وجود موجود، به عشق وجود، برسد، مي‌توان پرواز كرد و او را ديد. او را حس كرد. احساس وجود او در وجود هر موجودي، عشق به وجود را زنده مي‌كند. عشق، نهايت احساس و عواطف در طلب است. عشق، وجود را صرف او كردن، از وجود گذشتن، در طلب او سوختن و لذت بردن و نرسيدن. عشق، داراي سوز است و سوزش

هم براي همه لذت‌بخش است. اين سوز عشق است كه انسان سازي مي‌كند، نه خود عشق. عشق، ماهيت انسان را مي‌سازد. عشق، وجود را هستي مي‌بخشد و عشق، وجود را به موجود، تبديل مي‌كند. عشق، يكتاست و او نيز در يكي است، پس عشق او، بي‌همتاست. تنها يك چيز در دل قرار مي‌گيرد و هيچ چيز ديگر را نمي‌توان در آن قرار داد، چون ظرفيت دل، يك است، او هم يكي‌ست.

عشق، رسيدن به آزادي است. عشق، يعني آزاد شدن از همه چيز. آزاديي كه بشر، سالها به دنبال آن بوده و برايش هزينه‌ها پرداخته است. آزادي، رهانيده شدن از قيد و بندها است. آزادي، در آزاد شدن وجود است و عشق، آهنگ آزاد شدن است.

عشق، خداي هر موجوديست. با او زيبايي،‌ محبت و عاطفه ... تعريف مي‌شود. عشق، وجوديست، كه هيچ موجودي آنرا رد نمي‌كند، چون عشق، هستي‌بخش وجود است. عشق، عاشق زيبايست، چون در وجود هر زيبايي، وجود او قرار دارد كه عشق را در وجود زنده مي‌كند. زيبايي، حيات بخش عشق است.

زيبايي، از وجود اوست و عشق، فقط از براي اوست. عشق، دنياي زيبايهاست. زيبايي، صورت عشق است و مهر، درون عشق. براي ورود به اين دنيا، بايد عاشق بود. عشق، آنقدر زيباست كه كلام، قادر به بيان آن نيست. با كلام مي‌توان اشكال مختلف عشق را بيان كرد، ‌نه خود آنرا. تنها كلامي مي‌تواند اشكال زيبايش را بيان كند كه خود نيز زيبا و عاشق باشد. عشق، قابل بيان در كلام و كلمه نيست. نمي‌توان با اين كلمه بازي كرد. بايد به آن رسيد، تا تعريف شود. و در رسيدن،‌ عشق، زمان و مكان نمي‌شناسد، هر چند انديشه، محصور زمان و مكان است. اين عشـــق، عجب موجودي است، حتي صحبت كردن يا نوشتن درباه‌اش هم لذت‌آور است.

محراب عشق را از دور ديدن، مانند از قعر دريا، خورشيد را ديدن است. پس بايد حركت كرد و قرار است تا از قعر دريا، به خورشيد تابان برسيم. لذا بايد به سطح آب بيايم، تا وجود او را ببينيم و بتوانيم به او عشق بورزيم. تنها محراب عشق، نقطه شروع عزيمت، در مسير تا به او رسيدن، است. در قعر دريا عقل، موجوديت او را نقص مي‌كند ولي دل، همچنان او را مي‌طلبد. پس عشق او در ما قرار دارد، فقط بايد به حيات برسد. عشق، در هر وجودي حيات دارد. حتي آنجا كه از بشر، بي‌اختيار انديشه‌اش گرفته مي‌شود، عشق، همچنان به حيات، ادامه مي‌دهد و حياتش، تا رسيدن به معشوقش، ازلي است. اما اين حيات، در درون وجود و براي بقاي عشق است. حيات عشق، حيات عشقي است كه براي رسيدن به او باشد. در رسيدن به وجود، عشق نيز به وجود مي‌رسد، ولي به حيات نمي‌رسد،‌ كه بايد به آن حيات دهيم تا در راه كمال گام نهيم.

عشق، در وجودي كه به خود رسيده باشد، به حيات مي‌رسد. حيات عشق، در زنده كردن و زنده نگاهداشتن عشق است، ‌در اهدا كردن آن، بدون هيچ خواسته‌ايست. اصلاً عشقي كه در دل باشد، نيازش اين است كه بيرون ريخته شود و هستييش، در اهدا كردن و ذاتش، بي‌منّت است.

عشق شوق وافر درونی برای یكی بودن با كل است. میل باطنی برای فنا شدن در وحدانیت. پیدایش میل و اشتیاق در ما برای بازگشت به كل و یكی شدن با آن می‌باشد. عشق ملاقات مرگ و زندگی است ، ملاقاتی در نقطه اوج.  

عشق گلی است ظریف و شكننده كه باید محافظت تقویت و آبیاری شود. فقط در آن صورت است كه قوی و محكم می‌شود. اگر به فرزند خود نگاه كنید عشق را در او خواهید دید چون وجود او در واقع از عشق لبریز است .او تجلی عشق است و بالاخره اگر به تمام چیزهای اطراف نگاه كنید متوجه می‌شوید كه خالق هستی همه ی چیزها را با عشق و به نیت عشق خلق كرده. خدا جهان هستی را با عشق آفریده.

عشق همچون تولد ، مرگ ، و خدا یكی از آن چیزهای توصیف‌ناپذیر است كه نمی‌شود آن را تعریف كرد.

تمام كسانی كه فكر می‌كنند باید به دنیا بیایند،‌زندگی كنند‌ و بعد بمیرند هیچ وقت مهمترین تجربه‌ی زندگی خود را نخواهند داشت ، تجربه‌‌ای كه با هیچ چیز جایگزین نخواهد شد چون این تجربه نقطه اوج و حد نهایی تجربیات آدمی می‌باشد. این تجربه عشق است.

اكثر انسانها فكر می‌كنند باید زندگی كنند و پیر شوند و بعد بمیرند اما زندگی كردن به معنای پیر شدن نیست بلكه رشد كردن است. یعنی تبدیل شدن فلزی پست به فلزی برتر همچون طلا ( یعنی عنصر پست می‌تواند به عنصر برتر تبدیل شود).... برای رسیدن به عشق حتی نوع تفكر ما هم مهم می‌باشد اگر زندگی را به معنای پیرشدن انتخاب كنیم فقط به مرگ می‌رسیم.. آن هم با دلهره و اضطراب.... چرا چون دلهرهء مرگ ،در زندگی افرادی كه به آن فكر می‌كنند حكم فرماست و آنها بیشتر آدم‌های ترسویی هستند كه فقط نفس می‌كشند آنها با باورهای گذشتگان خود زندگی می‌كنند و هیچ وقت به دنبال اندیشه‌های نو و تازه نخواهند بود و بالاخره آنها با باورهای دیگران از گذرگاه زندگی عبور خواهند كرد.

اما رشد كردن یعنی اینكه انسان در هر لحظه بیش از پیش، عمق جوهر زندگی را درك كند. رشد كردن یعنی از مرگ دور شدن نه به سوی مرگ پیش رفتن چون هرچه بیشتر در عمق زندگی فرو می‌رویم ذات جاودانگی ساكن در باطن را بیشتر درك خواهیم كرد و از مرگ فاصله خواهیم گرفت و در پایان لحظه‌ای می‌رسد كه با تغییر آگاهی در می‌یابیم كه مرگ چیزی جز تغییر لباس نیست. هیچ چیز نمی‌میرد ما نمی‌میریم فقط لباسی كه به تن روان ما كرده‌اند كنده می‌شود و روان ما با همان طرز تفكرش می‌رود.....

مرگ یك شروع است وازمرگ زندگی برمی‌خیزد.....

عشقا تویی سلطان من، از بهر من داری بزن                   روشن ندارد خانه را قندیل ناآویخته

مسئولیتی در جهان بزرگتر از انسان بودن نیست و بزرگان معتقدند که چه بهتر که تو نیز به آن مومن باشی، اما به نظر من مسئولیتی بزرگتر نیز وجود دارد بعد از انسانیت، که آن عاشق بودن است. انسان عاشق از تلف کردن بیزار است، تلف کردن  وقت را  هدرمی دهیم  که گویی عمری ابدی داریم. در حالی که انسان عاشق وقت را محترم می شمارد ..

عقل تا تدبیر و اندیشه کند                     رفته باشد عشق تا هفتم سما

عقل تا جوید شتر از بهر حج                 رفته باشد عشق بر کوه صفا

بهتر است بدانیم که انسان عاشق در لحظه زندگی می کند و زیبایی در زمان زیستن، را دوست می دارد. انسان نیاز دارد که دوست داشته بشود و دوست داشته باشد. عشق پدیده ای آموختنی است در حالی که همه ما تنها بخش کوچکی از ظرفیت و استعداد خویش را برای زندگی به مفهوم سرشار آن، برای دوست داشتن، مراقبت کردن، آفرینش و حادثه جویی در معنای تمام و کمال آن، به کار می گیریم، درنتیجه به فعل رساندن نیروی بالقوه ما می تواند هیجان انگیزترین ماجرای زندگی ما باشد.

پیش از سحر تاریک است اما تاکنون نشده که آفتاب طلوع نکند. به سحر اعتماد کنید!

خودخواهی راهها را مسدود و خیر و خوشی را دور می کند، حال آن که هر اندیشه مهرآمیز عاری از خودخواهی، نطفه موفقیت را در خود می پروراند.

" پیش از آن که بخوانند پاسخ خواهم گفت و پیش از آن که سخن گویند خواهم شنید." زیرا عرضه پیش از تقاضا می آید." مسیح

شاید ساختار واژه عشق است که این همه ترس برمی انگیزد. احتمالا هیچ واژه ای به اندازه واژه " عشق " بی جا به کار برده نشده است.

 فراکویس وایلون، شاعر رمانتیک فرانسوی فریاد برمی داشت که ما چگونه دائما کلمه بی نوای عشق را برای امور کوچک آشپزخانه ای یا امیال روزانه زندگی به کار می بریم. می توانیم عاشق صدا باشیم یا عاشق کیک سیب یا عاشق بلال و...

می توانیم عشق را از خودگذشتگی یا وابستگی ببینیم، ممکن است آن را تنها در رابطه میان یک زن و مرد جستجو کنیم، شاید هم در نظرمان خلوصی مقدسانه آید.

بر فرد فرد ما لازم است که پیش از درگیر شدن با عشق چیزی از آن بفهمیم. این همان طور که قبلا هم عنوان شد کار ساده ای نیست. اغلب وقتی کمی درباره آن فکر کنیم به نظرمان ممکن است،غیرممکن برسد که مفهومی با آن وسعت معنا را بتوان محدود کرد و درنتیجه دانشمندان کنار گذاشتن کامل موضوع را انتخاب کرده اند. از این رو وظیفه درک و تفسیرآن به مقدسین واگذار گردیده تا آن را وجد و شعف الهام بدانند، به شعرا سپرده شده که آن را غلیان شادی و وارستگی ببینند و به فیلسوفان که سرآن دارند به شیوه عقلانی جزء به جزء و گاه مبهم     خویش آن را تجزیه و تحلیل کنند. به نظر می رسد که مفهوم عشق به طور کامل در هیچکدام از این قالب ها نگنجد زیرا عشق در آن واحد هم هنگامه وجد و شعف است، هم مایه شادی، هم حالت وارستگی هم عقلایی و هم غیرعقلایی است.

" عشق خیلی چیزهاست، بیش از آن که در کلام گنجد. به همین دلیل او که مترصد تعریف آن است احتمالا در پایان، حرفش به ابهام می کشد و به جایی نمی رسد. "

هرچه گویم عشق را شرح و بیان                                  چون به عشق آیم خجل باشم از آن

گرچه تفسیر زبان روشنگر است                                   لیک عشق بی زبان روشن تر است

چون قلم اندر نوشتن می شتافت..                                چون به عشق آمد قلم برخود شکافت

عقل در شرحش چو خر در گل  بخفت                              شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

آدمی عشق را تنها با بینش و با دانش نویی که بر اساس آن عمل می کند و عکس العمل می بیند، یاد می گیرد وگرنه دانش اش بی بها خواهد بود. ..

" آدمی باید همواره عشق بورزد تا روزی به جواب رسد."  به عبارت دیگر آدمی با این سوال زندگی می کند. اما منطق حکم می کند که برای زیستن، این سوالات آنها در درجه اول مطرح گردند. در زیستن سوالات حقایق زیادی درباره عشق برا و آشکار خواهد گردید و از جمله این که عشق شیء نیست. عشق کالا نیست که مبادله کنی یا بتوانی بخری یا بفروشی یا به زور و جبر از کسی بگیری یا به کسی تحمیل کنی، بلکه تنها می توانی آن را داوطلبانه ببخشی.

اگر انسانی بخواهد عشق اش را با همه آدم های دیگر شریک شود، مختار است که چنین کند. اگر بخواهد این عشق را تنها برای معدودی ذخیره کند، بازهم آزاد است که چنین کند.

آدم هایی هستند که روح و جسمشان به نام عشق قابل خریداری است. اما فقط یک خود فریب اعتقاد دارد که عشق به راستی خریدنی است. او می تواند بدن دیگری، وقت دیگری و متعلقات زمینی او را بخرد، اما عشق او را هرگز.

 شاید آدمی بخواهد به بهایی تظاهر به عشق نماید این هنری دراماتیک است که آدم های زیادی آن را به کارگرفته و آن چنان بی نقص ارائه داده اند که برای آدم تشخیص این فریب و خدعه غیرممکن است... اما این جور بازی با عشق آسان نیست. ...بهای گزافی در ازاء آن باید پرداخت که هرگز ارزش قیمتش را ندارد. عشق را نمی توان زندانی کرد یا به دیواری محکم بست. عشق از میان زنجیرها لیز می خورد. اگر عشق اراده کند که راه دیگری بپوید چنین می کند و تمام محبس ها، تمام  نگهبان ها، تمام زنجیرها و موانع آن قدر قدرت ندارند که برای لحظه ای عشق را باز بدارند.

اگر انسانی اراده به رشد در عشق به دیگری را متوقف کند، آن دیگری ممکن است نقش های گوناگونی برای نگهداشتن آن بازی کند. می تواند خشن گردد و تهدید کند، می تواند سخی باشد و تحفه ارزانی دارد، می تواند حیله گر شود و او را بفریبد تا بماند. یا نه می تواند "خود" خویش را تغییر دهد تا نیازهای دیگری را برآورده سازد. اما هرچه بکند عشق یار دیگری است.... و آن چه او در ازاء تمام نیروهایش دریافت می دارد تنها یک بدن خالی، تهی از عشق و مرده است. بنابراین تمام پاداشی که برای تلاش هایش می گیرد این است که زندگی اش را به هدر دهد، در حالی که مایوسانه به چیزی چسبیده و عشق و مهرش را به قابی انسانی اما تهی از زندگانی و عشق می بخشد. این ها که گفتم ممکن است تهوع آمیز به نظر آید اما یک بازی متداول است، یک کار عادی است، به خاطر امنیت، شهرت یا ثروت.

نیروی اخلاقی موجب تغییر زمانی که انسان متوجه می شود که این ارتباط به بن بست رسیده، تمام امکانات رشد یک عاشق را از میان می برد به نظر به مراتب بیشتر پوچ و بی معنی می آید. آغوش عشق همیشه باز است، اگرتو نیز آغوش گشاده به روی عشق داشته باشی، عشق مختار است که آزادانه بیاید و برود چراکه عشق به هر حال چنین خواهد کرد. اگر بازوانت را به دورعشق ببندی، می بینی که تو مانده ای و تو که خودت را در آغوش داری. " در واقع بزرگترین مبارزه طلبی ما طلب عشق است، چراکه عشق و خود یکی هستند و کشف یکی به تشخیص هردو منجر می شود."

آدمی درک می کند که گونه های متفاوت عشق وجود ندارد. عشق تنها یک گونه است. یک جنس است. عشق، عشق است و آدمی همان گونه که خود عشق را می شناسد ابراز می دارد و دست به عمل می زند. او این کار را درهر مرحله ای از رشد خویش انجام می دهد.

" عاشق شدن یا نشدن مطرح نیست، انسان در عشق رشد می کند."

هر اندازه که بتوانیم بدون طلبیدن و انتظار زندگی کنیم ( جز طلب  و انتظار از خود خویش ) به همان اندازه از یاس و رنگ باختن توهمات خویش آزاد می شویم. ...انتظار دریافت چیزی از دیگران، به این دلیل که حق ماست در واقع وصلت با ناشادمانی است.... دیگران تنها می توانند به تو چیزی را بدهند که از عهده شان برمی آید، نه آنچه را که تو طلب کنی آنها به تو ارزانی دارند

 " زمانی که توانستی برای دوست داشتن شرطی قایل نشوی یک قدم بزرگ به طرف آموختن عشق برداشته ای."

انسان در طلب عشق، درخواهد یافت که عشق صبور است و عاشق می داند که هر آدمی می تواند بر دانش او از عشق بیفزاید و او را به خویش نزدیکتر سازد. عشق در هر انسانی به گونه ای متجلی می شود. انتظار اینکه دیگران همان گونه که تو در این لحظه دوست داری عاشق باشند، غیرواقع بینانه است. تنها یک " تو" وجود دارد و تنها تو به سبک تو عشق را حس می کند، می بخشد و پاسخ می گوید.

می توانید عشق خود را آن طور که می خواهید و احساس می کنید ابراز نمایید. زیرا که مساله احساس کردن عشق در خود و دیگران است و همه زیبایی ماجرا در کشف عشق در خود و دیگران است. وقتی می بینی که عشق چگونه خود را در آدم های دیگر فاش می سازد، نرم و شگفت انگیز پرده ای از روی احساس کنار می رود و چیزی به آرامی و محتاطانه گشوده می شود. عشق ترسی از ابراز خویش ندارد و فریاد برمی دارد تا بیان شود.

" عشق جشن و سروری دائمی است تا از آن تغذیه کنند."

" عشق تنها آن گونه که در لحظه حال تجربه می شود معنا می یابد."

 

 

تاریخ و زمان انتشار: چهار شنبه 12 مهر 1391
تهیه و تنظیم: منتخب ستارگان آسمانی
منبع : حیات اندیشه کمند عشق