|
||||
عود می سوزد در این باغ کبود. باغ می سوزد در داغ آخرین صبوری. صبوری پیراهن را می درد در مرثیه رضا. هارون، خلاصه همه خفاش های مبتلا به نفرت از نور است. آتشی در آتش هیمه این ریگ ها نخل های ستبری بود که روزی علی در سرتاسر این دشت بی مهر کاشت. ریگ های این بیابان هم شهادت به عشق می دهند؛ شهادت به نور مطلق پیچیده در چهارسوی کائنات. آه، بغداد! زندانی صبور لحظه های توسل را چه کردی؟ زنجیرها شرم دارند از این همه ملکوتی که در بر گرفته اند. در و دیوار این حصار سیاه، می نالند؛ شروه می زنند، می لرزند، نُدبه می خوانند؛ همراه مردی که سبزتر از همه درختان می خندد، مردی که هر کجا می رفت، گُل تبسم می کاشت و ستاره احساس، مردی که از نهایت خورشید آمده بود، مردی با لطافت باران. بغداد، هرچه می خواهی از او بگیر. این که داری غریبانه می فرستیش به ملکوت، کریم ترین ثانیه های دنیاست. درهای بخشایش است و مهربان ترین مردم. خشم نمی گیرد و خشم دیگران هم فرو می نشاند. او کاظم علیه السلام است؛ شیرین ترین ستاره در این آسمان مه آلود. آه، بغداد! نگذاشتی این خلسه یکدست در تنمان باقی بماند. نگذاشتی حلاوتش جهان را پُر کند کبوترهای آسمانت برای چه پر می ریزند؟ چرا شیون از هر خانه گنجشک بر می خیزد؟ چرا درخت ها خشک می شوند؟ این پیکر خاک آلود چیست که بر شانه های چهار غلام سیاه می آید و پشت سرش، ملایک، مویه کنان از هوش می روند؟ این پاهای خون آلود کیست که هنوز سنگینی زنجیر را برخود دارد؟ این شناسنامه درد همانی نیست که دست های رئوفش را کاینات می فهمید؟ چقدر غریب، چقدر دلتنگ، چه داغ بزرگی که مناره ها، نیمه شب اذان می گویند، بی آنکه کسی در بلندای مأذنه ها باشد! تابوتت کو، ستاره دنباله دار، بی بهانه ترین آغوش سلوک، متقی ترین شناسنامه خُلُود؟ آقای ابری ترین اندوه های باریده بر خشکی دلهامان! تابوتت کو؟ دلم تاب این اندوه را نمی آورد. چشم هایم محاصره گُرگ ها را نمی بیند؛ ازدحام کفتارها را، یورش خفاش را. دلم تنگ است، امام غریب؛ تنگ مرثیه خوانیِ خون و اشک. می خواهم به تشییع غریب ستاره بیایم؛ به خداحافظی خورشید. دلم برای گریه تنگ شده است. |
||||
تاریخ و زمان انتشار: یک شنبه 28 خرداد 1391 |
||||
تهیه و تنظیم: بصيرت - پايگاه فرهنگي اجتماعي شفيق فكه | ||||
منبع : امير مرزبان |