به بهانه از دست تعدادی از عزیزان کاروان راهیان نور

 

 

 

صبح همه حال و هوای عجیبی داشتند. باران می بارید. آسمان غمگین بود

گویی او از ماجرای شب گذشته خبردار بود. آرام می گریست.

ساعت شش  بود. گوشی تلفن زنگ خورد. دلم لرزید. مادر با شتاب به سوی تلفن رفت. پدر با حالتی محزون، خبری محزون تر داد.

اتوبوس راهیان نور یکی از مدارسِ شهرمان تصادف کرده بود.

مادر لرزید.

گوشی تلفن بر زمین افتاد و من ...

نفس ها بند آمده، اشک ها جاریست و دستها ... می لرزند ...

آسمان هنوز می گرید...

اما ، اشک های ما خشک شده...

ساعت هفت و سی دقیقه. همه در مدرسه جمع شده ایم. برخی اشخاص تازه از اتفاق با خبر شده اند. بغض است که گلو را می فشارد...

خورشید، گویی روی تابیدن ندارد. آسمان هم چنان ابریست...

هر کسی چیزی می گوید. هنوز خبری از تعداد کشته شدگان نیست.

ساعت هشت تعدادی از بچه های مدرسه ی داغ دیده می آیند.

می گریند...

آمار دقیق تعداد کشته شدگان را نمیدانم. جسد هاشان قابل شناسایی نیست. خدای من!

منتظرانی بی شمار ... مادرانی چشم به راه ... پدرانی تسبیح به دست...

چه دردی ... خدایا...

ساعت هشت و پانزده دقیقه است. دوستم هنوز به مدرسه نیامده. نگران هستم.

تازه یادم می افتد که دختر عمه اش راهی شلمچه بوده.

اشکهایم به من فرصت دیدن نمی دهند. گلویم درد گرفته. نفسم بالا نمی آید...

و باز می گویم : خدایا...

همه فریاد می زنند ؛ یا فاطمة الزهرا (س) ...

معلمان می گریند ... و ما نظاره گر دوستان گریانمان هستیم. دیگر رمقی برای هیچ کس نمانده...

در دل فریاد میزنم یا الله ...

عده ای قرآن در دست، عده ای صلوات بر لب  و عده ای فاتحه در قلب ...

با چه ذوقی کوله بارشان را بستند... با چه امیدی پدران و مادران راهیشان کردند ...

ساعت هشت و چهل وپنج دقیقه. خورشید تازه ابرها را کنار میزند و می تابد. نمیدانم پشت ابرها می گریسته یا او هم تازه خبردار شده ... نمیدانم...

انگار او نیز بی رمق است... اندکی می تابد... اندکی پنهان می شود ... اندکی ابرها می گریند... اندکی ما...

نمی دانم چه بگویم. نمی دانم چه بنویسم.

 نمیدانیم از چه کسی باید دلخور باشیم. نمیدانیم چه کسی مقصر است. نمیدانیم باید از چه کسی شکایت کنیم. ما هیچ چیز نمیدانیم.

ما عشق را میدانیم ، ما دوستی را میشناسیم. ما مردمان همسایه ی آسمان و آفتاب هستیم.

ای آسمان خودت بگو. خودت درد و رنج ما را بازگو کن. خودت که میبینی . خودت که میدانی. خدایا ...

قلم در دستم میلرزد. دستهایم میلرزند. زمان از حرکت ایستاده.

میگویند ساعت ده تشییع جنازه است. کدام بدن؟

بدن هایی که زیر اتوبوس له شده اند؟

بدن هایی که قابل شناسایی نیستند ؟

 تن هایی از روی ساعتی که به دستهایشان بسته بودند شناسایی می شوند ؟!!!

آی آدم ها ! ما دردی بزرگ داریم. ما رنجی بزرگ داریم. همه ی شهر، داغدار هستیم.

همه سوگوار و سیاه پوشیم.

چند شهید به شهدای شهرمان اضافه شد؟

چند آرزو بر باد رفت؟

چند نوجوان پرپر شدند؟

امروز چه روز سرخی است...

مدرسه تعطیل میشود...

خیابانها شلوغ است. همه ی مردم سیاه پوشند.همه با سرعت به طرف محل تشییع جنازه می روند. باران شدت گرفته است. دستهایم منجمد شده.

چه روز سردی است.

به دنبال دوستم میگردم، مگر این که او را بیابم.

میان این همه شلوغی، چگونه او را بیابم؟

لحظه به لحظه شلوغ تر می شود. همه ی شهر اینجا جمع  شده اند.

حالم خوب نیست.

میخواهم به خانه بروم.

ولی تاکسی ها بدون توقف به راه خود ادامه میدهند. عده ای نیز بی حرکت ایستاده اند...

به خانه می آیم.

لباسهایم خیس است.

پر از اشک. پر از آب... خانه نیز سرد است.

امروز همه جا سرد است. کنار بخاری می ایستم. اما گرمای بخاری نیز، از سرمای وجودم نمی کاهد ...

گریه میکنم. برای مردم شهرم، برای دوستم، برای خانواده ی دوستم. برای آنهایی که در آسمان اند ... خدایا ...

صدای باران در ناودان ها می پیچد. صدای باران در شهر می پیچد.

آسمان امروز داغدار است.امروز شهر ما کربلا بود . تاکنون کربلا را از نزدیک دیده اید؟!

من امروز دیدم.

زائران کربلاییمان شهید شدند.

آسمانی شدند.

امروز کبوترهای شهرمان ، بالشان خونین است.

بی بی زینب(س) کجایی؟ کجایی که بیایی و انیس و مونس ما باشی ؟

کجایی که به مادرانمان صبوری بخشی و به پدرانمان استقامت؟

کجایی بی بی ؟

دلم برای صبوری هایت تنگ شده...

می دانم امروز مهمان شهر ما بودی.

مهمان که نه، تو خود صاحبخانه ای ...

بی بی ، دستهای سردم را بگیر.

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران * کز سنگ ناله خیزد، روز وداع یاران

حس بدی دارم. حال بدی دارم. امروز تازه امامم را درک کردم.

داغ داریش را درک کردم.

درد این مردم درد من است.

من داغدارم مردم.

داغ همشهری هایم .

کجایید ای کسانی که همیشه در جیبتان جواب قانع کننده دارید ؟!

دلیل رخ دادن چنین اتفاقی چیست ؟!

هان!

ما همگی دلیل میخواهیم.

یک شهر دلیل میخواهد.

اما دلیل به چه درد می خورد؟

آیا نوجوانان ما زنده می شوند؟ نه.

خدایا ، خودت به داد ما رسیدگی کن که جز تو ، دادرسی نیست ...

( انا لله و انا الیه راجعون)

از خداییم و به سوی خدا می رویم ...

تاریخ و زمان انتشار: دو شنبه 1 آبان 1391
تهیه و تنظیم: عبدالله خدمتگزار
منبع : رها