|
||
به نام خدا در هوای سرد زمستانی جنوب، خورشید از پشت تپّه ها آرام آرام به سوی قلب آسمان از جادۀ همیشگی شرق به غرب در حرکت بود. یک صبح دل انگیز زمستانی در منطقه دشت عبّاس در مقابل سایت چهار، اردوگاه را در هجمۀ سرو صدای بچّه های گردان که با نزدیک شدن زمان عملیات به تکاپو افتاده بودند، به تماشا نشسته بود همین چند ساعت قبل بود که در مراسم صبحگاه و متعاقب آن نماز صبح، فرماندهان نوید عملیات را دادند و بعد از آن گویی جشنی در پیش باشد هر کسی به کاری سرگرم بود یکی پوتین ها را واکس میزد دیگری سلاح خود را روغن کاری مینمود بعضی ها در گوشه ای دور از بقیه صورت به خاک نهاده و با معبود خود، گرم عشقبازی بود ند برخی وصیّت نامه هایشان را بازنویسی می کردند خلاصه اردوگاه در شمیم عملیات غرق شده بود از همه مهمتر این که وعدۀ دیدار با فرماندۀ لشگر خود ،مهدی باکری تضمین شده بود. روز به سرعت در حال تمام شدن بود و در مقابل حمام های صحرایی صفهای طولانی تمام نشدنی برای غسل شهادت نوید روحیّه بالای بسیجی ها برای عملیّات آینده را به رخ می کشید. شام را سبک دادند تا سنگینی آن موجب رخوت تن نگردد. آفتاب در انتهای مسیرخود در منتهی الیه غرب رو به افول بود در تاریکی شب بعد از نماز جماعت مغرب و عشاء گردان به ستون در مقابل فرمانده لشگر خود مصمّم و استوار باهیکلی آمد. بعداز شنیدن صوت ملکوتی قرآن، مردی با قامتی بلند و استخوانی و چهره ای نورانی وخندان در پشت تریبون قرار گرفت از میان گفته های آن شب فرمانده، در خاطرم مانده که می گفت: شما به جبهه آمدید چون تکلیف بود و امر حضرت امام، لذا شکست و پیروزی برای ما معنایی جز عمل به تکلیف نیست بنابراین شما، ای شیران غرّندۀ اسلام و ای خط شکنان و سربازان بی نام و نشان اسلام به پیش بتازید که تحت هر شرایطی، شما پیروزید و امّا توصیۀ من به شما بسیجیان عاشق این است که از خدا بخواهید تا قبل از اتمام جنگ به شهادت برسید چون در صورت زنده ماندن، وفاداری سخت خواهد بود آنانکه می مانند بایستی زینبی بمانند که می دانیم بسیار مشکل خواهد بود ... از منظر نگاه من جا مانده های بعد از جنگ سه گروه خواهند بود گروه اول: کسانی اند که می گویند، روزگاری که جنگ بود ما هم رفتیم و جنگیدیم و قسمتمان این بود که بمانیم و چون به تکلیفمان عمل کردیم برما دینی نیست، وامروزه باید به فکر دنیایمان هم باشیم لذا غرق در سودای عشق با دنیا و تجمّلات آن از مسیر عشق خارج میشوند بی آنکه ذرّه ای احساس پشیمانی کنند و البته زیان میکنند و بر گذشته شیرین خود پرده ای سیاه می افکنند. گروه دوم: جامانده هایی که در کوران زندگی مادّی، وقتی خود را از دنیا داران و ثروتمندان عقب تر می بینند بر خود نهیب میزنند که ای دل غافل، ما بیخودی رفتیم و جنگیدیم و عدّه ای دیگر در شهر مانده و بار خود را بسته اند کاش ماهم جبهه نرفته بودیم و صد البته جبهه رفتن خود را می پوشانند و از اعلام آن شرم میکنند چرا که با گروه دنیا دوستان بُر خورده و در مسیری مقابل و ضد مسیر گذشتۀ خویش گام بر میدارد لذا اینان بسیار زیان کارترند. گروه سوّم: امّا اینان که تعدادشان بسیار کمتر از دو گروه قبلی میباشد بر مسیر خود محکم و استوار میمانند امّا در غربتی سهمگین و تنهایی خویش ناچارند گوشۀ عزلت گیرند یا در مقابل باطل بایستند و امان از غربت ...امان از غربت و تنهایی کسی را نخواهند یافت که درد دل کنند همواره روزی هزار مرتبه حسرت شهید نشدنشان را میخورند پس از خداوند بخواهید شما و ما را در درد غربت و تنهایی نیازماید و مارا هم به شهادت برساند. گفته های شهید مهدی باکری اشک را در دیده هامان جاری نمود آن روز غربت امروز را دیدیم امّا به واقع با رگ و پوست نچشیدیم چراکه آنگونه تقلّا می کردیم که نمانیم و برویم. لیکن غربت دامن ماراهم گرفت شب و روزمان را در یاد و خاطر همسنگرانمان طی می کنیم .بعد از اتمام گفته هایش در انتها همه را به عملیّات نوید داد و بعد از آن سیل هجوم بسیجی ها به سمت او آغاز شد مهدی در میان عاشقان خود بود و به فرماندهانی که میخواستند او را از بچه ها جدا نموده و مانع این عشق بازی شوند عتاب کرد که من خادم اینانم من بدون این بسیجی ها هیچم من دراین دقایق در کنار برادر، یار و همراه و معاون لشگر خود، شهید حمید باکری بودم و گرم صحبت بودیم حمید از من خواست شعری برای همه بخوانم امّا من حیف میدانستم که زمان شیرین بودن با این دو برادر آسمانی را با شعر خواندن از دست بدهم به واقع چشم از آنان برگیرم و بر نوشته های کاغذ بدوزم لذا زیر بار نمی رفتم که ناگه شهید مهدی باکری که مرا با شهید بهمن نجفی و اکبر حاجی پور معاون و فرماندۀ تیپ عمّار از لشگر حضرت رسول دیده و از آن روز به اسم میشناخت از میان شلوغی به سمت ما آمده وبا شوخی و خنده گفت همه ساکت باشند که شاعر لشگرمان را گیر انداختیم و باید برای ماشعر بخواند. اصرار آقا مهدی باعث شد تا من غزل مولانا را بخوانم روزها فکر من این است و همه شب این سخنم که چرا غافل از احوال دل خویشتنم ازکجا آمده ام آمدنم بهر چه بود به کجا میروم آخر ننمایی وطنم مرغ باغ... غزل را که تا آخر خواندم بعد از تعریف و تمجید، دو برادر از من خواستند که شعری از خودم برایشان بخوانم و من هم غزلی را که آن روزها تازه سروده بودم را خواندم هرهای که افتاد از آن هوی تو افتاد دل شاد که اندر خم ابروی تو افتاد این فتنه که از دوش در این میکده برخاست از آینۀ آن رخ دلجوی تو افتاد پیری بدر آمد زخرابات که محراب در فتنۀ آن میکده از بوی تو افتاد یاری که چو دیوانه هراسان غمت بود خوش باد که در سلسلۀ موی تو افتاد آن دل که عطش داشت ز سودای فراقت سرگشته سحر در طلب جوی تو افتاد از دست من آن باده که لغزید و بیفتاد هنگام طواف سر گیسوی تو افتاد تا سایۀ ابروی تو در منظر جان شد شوریده شد و در بدر کوی تو افتاد همین غزل کافی بود تا باکری ها تمجید از من را دقایقی طولانی رها نکنند به ویژه مهدی که تکرار میکرد: از دست من آن باده که لغزید و بیفتاد هنگام طواف سر گیسوی تو افتاد و مدام میگفت: پسر تو چی سرودی به راستی که تو خود یک پا مولانایی. آن روز و غروب به یاد ماندنی از گذر برگ های کهنۀ ایّام هنوز برای من عطر تازگی دارد و یادآوری آن ثانیه ها، حتی سرشگ دیدگانم را جاری می سازد لحظات آخر و قبل از عملیّات را با روبوسی آن دو به پایان رساندیم حمید، آرام در گوشم نجوا کرد که برادر نجفی از ما خواسته بود ترا از گردان خط شکنها دور کنیم امّا تو خود رضا ندادی پس مراقب خودت باش و اگر شهید شدی ما را هم بطلب.... افسوس که آن دو فرشته به گونه ای به پرواز درآمدند که حتی از پلّکان عروجشان هم نشانی نماند حمید در هفتم اسفند سال 1362 در کنار پل طلاییه بعد از مقاومت جانانه چند شب و روزه از شروع عملیّات خیبر به معراج معشوق بال زنان به پرواز درآمد و پیکرش هم در همان جا مفقود شد و مهدی هم درست یک سال در فراق برادرش سوخت و دم بر نیاورد تا در عملیّات بدر در اسفند 1363 در کنار دجله بعد از مجروحیّت از ناحیۀ سر با قایقی که به دستور فرماندهان ارشد جنگ برای انتقال او به عقبه آمده بود بر اثر اصابت توپ و خمپاره در اعماق آبها برای همیشه مدفون و ناپیدا شد تا عاشقانش در حسرت همیشگی از مزارش به انتظار بنشینند. شب تازه سایۀ تار خود را گسترده بود که ماشینهای آیفا آمدند با آمدن آنها شور و شعف بچه ها به اوج خود رسیده بود گروهانها به ترتیب دسته ها سوار بر آیفاها شده و بعد دقایقی با فاصله و البته بعد از رسیدن به منطقه رملی وعبور از چنانه همه چراغ خاموش و آهسته حرکت میکردند با نزدیک شدن به پشت خط مقدم بارش خمپاره ها هم با هارمونی خاصی باریدن گرفت با رسیدن به قرارگاه تاکتیکی بچه ها به سرعت پیاده شده و با فاصله ازهم در گوشۀ خاکریز، در حال استراحت بودند بیشتر رزمنده ها در این مواقع زیارت عاشورا میخواندند نزدیک نیمه شب بود که ستون ما به دستور فرماندهان حرکت کرد. از بالای خاکریز عبور کرده و به قلب پیکار نزدیک میشدیم غافل از اینکه دشمن با همکاری ستون پنجم یعنی منافقان و دیگر خود فروختگان ضد انقلاب از حملۀ ما خبر داشته و به انتظار مان در کمین های متوالی و متعدد نشسته بودند لذا بارش آهن پاره ها در آسمان کمتر و شک برانگیز بود حتی من به یکی از بچّه ها به شوخی گفتم در عقبتر که بودیم بارش توپ و خمپاره زیاد بود امّا الان دریغ از منوّر و دوشیکا....در همین احوال یکی از بچه ها که ازستون جا مانده و گم شده بود با سر و صدا از پشت خود را رساند فرمانده که عصبانی شده بود و دقایقی همه معطل او شده بودیم به وی عتاب و تندی کرد و ناگهان سروصدای تعدادی عراقی آمد که ظاهرا برای اسارت می آمدند تا به نزدیک ما رسیدند ناگهان آتش رگبار دوشیکا از پشت سر و مقابل ما را مبهوت خود کرد و نگو که ما در محاصرۀ کامل دشمن هستیم و آنان از ابتدای غروب در انتظار ما بودند ما در حال عبور از مسیر معبر زده شده در قلب میدان مین بودیم که درگیری آغاز شد خط کمین اصلی دشمن بعد از میدان مین بود رگبار کالیبر و دوشیکاهای بعثی ها هم سطح زمین بود از هرسویی آتش آهن پاره ها امانمان را بریده و تیرتراش های دوشیکا هم صدا با آتش رگبار شلیکاهای چهارلول و دو لول چهارده ونیم ضدهوایی به جای هواپیما به جنگ نیروهای پیاده اسلام آمده بود توپهای ضد هوایی 23 اهدایی شوروی آن روزها نیز در نبردی نابرابر با خط شکنان در حیرت از عزم راسخ لشگریان عاشورا مدام در آتش افکنی بودند گلوله های بزرگ ضد هوایی که اکنون ضد نفر شده بود به هرکس که میخورد نصف بدن او را هم با خود می برد نعرۀ مستانۀ مردان با سماء عاشقانه شان در میان طوفانی از هجمۀ انواع سلاحهای سبک و بیشتر سنکین دشمن همزمان با یورش تانکهای مجهز به آخرین تکنولوژی نظامی غرب منظر عشقی را به تصویر کشید به یاد ماندنی ،عاشورایی دیگر در رمل سوزان فکه که کربلایی دیگر را به تکرار نشسته بود آسمان غرق در نورباران انواع منوّرهای دشمن علی الخصوص منوّرهای خوشه ای که تا سطح زمین ریزش کرده و اگر ذرّه ای از آن به کسی برمیخورد تا مغز استخوانش را میسوزاند و همان هم شد چند تن از بچّه ها که تراشه ها و خوشه های منورها به سر و پشتشان اصانت نموده بود فریاد سوختم سوختمشان از نهادشان تا فلک میرسید صدای الله اکبر بچّه ها با صوتهای زیبای یا حسین یا مهدی یا زهرایشان سمفونی رقص الفاظ در فضای مجازی عاشقان ارکستر سماع مردان بود در بزم جنون، و مرگ در خوف از هم آوردی شیربچۀ های بسیجی از کنج عزلت برون و به سوی قلعۀ دشمن بال زنان پرگشوده و در سیمای وحشت زدۀ شان متجلی شده بود صدای شنی تانکها ناگهان ما را به خود آورد خصم زبون در جنگی نابرابر از عجز خود به زره پوشهایش پناه برده بود تیرهای ضدهوایی های آنان بر هیبت مردان، تنها تکه های بدنشان را با خود میبرد امّا در مقابل ایمان راسخ و یقین حیدریان خیبرشکن سرتسلیم فرود آورده و دست التجایش رابه تانکهای پیشرفتۀ غربی یازیده بود با چشم دل که مینگریستی، عرشیان را در تماشای بازی مرگ و جنون می دیدی که تبسّم لبهایشان نشان مدال افتخار مردان بود که به قدسیان اهداء کرده اند. از شرح ماجرای آن معرکۀ شیدایی همین بس که دشمن با وجود اطّلاع از زمان و مکان دقیق عملیّات ما، سراسیمه و دست پاچه به هر سویی آتش می افکند و کار به جایی رسید که خمپاره های 60 و متعاقب آن خمپاره 120و توپ هایشان با کاتیوشاهایشان خودی و غیرخودی را در کام مرگ می کشاند .در میان هجوم بی امان تیرها و توپها خود را ابتدا از میدان مین که ساعتهای اوّلیه حمله در غافلگیری دشمن گیر کرده بودیم به داخل کانل باریک و تنگی کشاندیم و این آغازی بود بر قصۀ شیرین عطش در دو روز بعدی تاریکی در میان بوی باروت و دود و گلوله ها .تاریکی رخت بربسته و آفتاب بر سیطرۀ آسمان تکیه زده بود که با اوّلین فرصتی که به هر کس دست میداد دستی به کولۀ جیرۀ غذایی و قمقمۀ آب خود می برد. روز در میانۀ راه خود بود که سرمای زمستانی جنوب در شب سوزناک خویش به گرمای طاقت فرسای کویری رنگ عوض کرد. رمل های فکّه سرناسازگاری داشتند داغ بودند و سوزان انگار نه انگار که همین رمل ها بودند که چند ساعت پیش تر در تاریکی شب و خروس خوان سحر آوای سوز و سرما سر میدادند به دستور ارشد گروه جیرۀ خشک را تقسیم بندی کرده و آب را به جرعه می نوشیدیم غروب که رسید دوباره ارکستر آهن پاره ها و آتش پاره ها آغاز شد و باز شبیخون تانکها بود و سینه های ستبری ماو فریاد های مردانه دشت رملی مملو از پیکرهای پاره پارۀ بسیجی ها ،با حوضچه های خونی کوچک و بزرگ که در سطح فکّه جلوه نمایی میکرد تابلوی زیبایی بود از شاهکار خلقت گوش جان که میدادی صدای دلنشین از میان پیکرهای شهدا و از ژرفای حوضچه های خونی برمی خواست، این چنین: فَتبارک الله الاَحسنُ الخالِقین شب تعدادی از عراقی ها به قصد نزدیک شدن به کانال درگیری شدیدی را آغاز کردند و باز برخی از انتخاب شده ها به معراج پرگشودند. نردبان شهادت تا دو روز بعد، همچنان علم شده و استوار از میان ابرهای مه گرفتۀ سینه های غبارآلود انسان هایی چون من برای خود مسیر می پیمود و فقط آنچه ماند خاطره ای از آن روزها بود.. امیرعابدی: جامانده |
||
تاریخ و زمان انتشار: دو شنبه 10 مرداد 1390 |
||
تهیه و تنظیم: شفیق فکه | ||
منبع : پایگاه فرهنگی اجتماعی شفیق فکه |