یک روز گرم تابستان، با مهدی و چند تا از بچه های محل سه تا تیم شده بودیم و فوتبال بازی می کردیم.
تیم مهدی یک گل عقب بود و عرق از سر و روی بچه ها می ریخت. بچه ها به مهدی پاس دادند که او هم فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد؛ در همین لحظه حساس به یک باره مادر مهدی آمد و گفت : آقا مهدی برای ناهار نون نداریم ؛ برو از سر کوچه نون بگیر مادر..
مهدی که توپ را نگه داشته بود ، دیگر ادامه نداد .
توپ را به هم تیمی اش پاس داد و دوید سمت نانوایی...
|