گابریل گارسیا مارکز ششم مارس1928 در دهکده آرکاتاکا در منطقه سانتامارا کلمبیا به دنيا آمد. او روح لاتين دارد و از طرفداران فيدل كاسترو است. ميگويند تا موقعي كه خودش و فيدل سلامت بودند، پاي ثابت سخنرانيهاي چندساعته كاسترو بود.
مارکز، یکی از نویسندگان پیشگام سبک ادبی رئالیسم جادویی است؛ گرچه تمام آثارش را نمی توان در این سبک طبقهبندی کرد. با اين وجود، منتقدين با تمركز بر آثار او، عنوان «رئاليسم جادويي» را برميگزينند؛ عنواني كه او هرگز قبولش نميكند. نويسنده اي كه در سال1982براي شاهكارش «صدسال تنهايي» جايزه نوبل را از آن خود كرد.
پس از آن، ماركز شهرتي فراتر گرفت. رمانهايش سوژه فيلمسازان شد تا جايي كه «براندو»ي كبير بارها پيش از مرگش به ماركز گفته بود كه ميخواهد «پاييز پدرسالار» را بسازد و در آن بازي كند.
گابریل گارسیا مارکز در ششم مارس1928 در دهکده «آرکاتاکا»ي منطقه «سانتامارا» در کلمبیا به دنيا آمد؛ همانجايي كه بعدتر در «عشق سالهاي وبا» بهوضوح تشريحش كرد. او در سال1941 نخستيــن نوشتـــــههایش را در روزنامه (Juventude) که مخصوص شاگردان دبیرستانی بود منتشر کرد و در سال1947به تحصیل در رشته حقوق در دانشگاه «بوگوتا» پرداخت.
نخستين رمانهاي گابريل، گزارشهاي واقعگرايانهاي از اخبار روزنامههاست.در سال1965شروع به نوشتن رمان «صد سال تنهایی» کرد و سه سال بعد، آن را به پایان رساند که پس از انتشار، شاهکار گابريل لقب گرفت. اندکی پيش از انتشار آن رمان، گابريل گارسيا ماركز به دلیل درگیری با رئیس دولت کلمبیا تحت تعقیب قرار گرفت و به مکزیک گریخت و هنوز هم در این کشور زندگی میکند.
در سال1982، کمیته انتخاب جایزه نوبل ادبیات در کشور سوئد، به اتفاق آرا، رمان «صد سال تنهایی» را شایسته دریافت جایزه شناخت و این جایزه، به او تعلق گرفت. این رمان پیش از اینکه جایزه نوبل ادبیات1982 را از آن خود کند، در پی آشنایی بهمن فرزانه- مترجم ایرانی مقیم ایتالیا- با مارکز به زبان فارسی ترجمه و در ایران منتشر شد .«صد سال تنهایی» بارها در ایران تجدید چاپ شده و مورد استقبال قرار گرفت ،اما پس از آن، این کتاب نزدیک به 30سال است که منتشر نشده است.
گابريل گارسيا ماركز در سال1999 مرد سال آمریکای لاتین شناخته شد و يك سال بعد مردم کلمبیا با ارسال طومارهایی، خواستار آن شدند كه مرد رئاليسم جادويي ادبيات، رياستجمهوری کلمبیا را بپذيرد و او اين درخواست را رد كرد.
ماركز رماننویس، روزنامهنگار، ناشر و ميتوان گفت يك فعال سیاسی است و در آمريكاي لاتين، مردم او را «گابو» یا «گابیتو» (در محاورات صميمانه خود) صدا مي كنند.
“گابريل گارسيا مارکز” نويسنده کلمبيايي برنده جايزه نوبل براي اولين بار در ربع قرن گذشته به “آرکاتاکا” زادگاه خود که الهام بخش کتاب “صد سال تنهايي ” وي بود بازگشت.
ماركز در زندگينامه شخصي خود که در سال ۲۰۰۲تحت عنوان “زندهماندن براي گفتن آن قصه” منتشر شد، توضيح داده که چگونه سفر وي به عنوان يک روزنامهنگار مبارز در دهه ۱۹۵۰در کنار مادرش به “آرکاتاکا” الهام بخش وي براي نويسندگي شد.
“صد سال تنهايي”، اولين و مشهورترين کار ادبي وي، در “ماکوندو” روي ميدهد که دهکدهاي خيالي با خانههاي سقف شيرواني است که قله از برف پوشيدهاش ما را بسيار به ياد “آرکاتاکا” مياندازد.
اين داستان، که ساکنان دهکده سالهاي بيپايان بارندگي و بيخوابي مسري را تحمل ميکنند، دنيا را با سبک “واقع گرايي جادويي” آشنا ميکند که در آن رويدادهاي تخيلي کاملا معمولي جلوهگر ميشوند. نسلي از نويسندگان آمريکاي لاتين بسيار از اين سبک ادبي تقليد کردهاند اما آثار آنها نتوانسته است با “صد سال تنهايي” برابري کند.
ماركز يك بار پس از سالها به زادگاهش بازگشت.او پس از ديدار کوتاهي از شهر و امضاي چند کتاب که حدود يک ساعت و نيم به طول انجاميد با اتوبوس به “سانتا مارتا” بازگشت.
کتاب تخيلي “صد سال تنهايي” مارکز را در جهان به شهرت رساند اما پيش از آن نيز او در کشورش روزنامه نگار مشهوري به شمار ميرفت.
گارسيا مارکز در رمان صد سال تنهايي به شرح زندگي شش نسل خانواده بوئنديا مي پردازد که نسگل اول آنها در دهکده اي به نام ماکوندو ساکن مي شود. داستان از زبان سوم شخص حکايت مي شود. طي مدت يک قرن تنهايي پنج نسل ديگر از بوئندياها به وجود مي آيند و حوادث سرنوشت ساز ورود کوليهاو سرهنگي به اسم رمديوس كه بعد از ازدواج اول، همسرش بدون آنکه برايش فرزندي بياورد مي ميرد.
اسم ديگر پسرهاي سرهنگ آئورليانو بوئنديا را که از زنهاي ديگر در جبهه جنگ به دنيا آمده اند آئورليانو مي گذارند و اسم مادرهايشان را به اسم هر يك اضافه مي کنند تا مادر هريک از آنها مشخص باشد. آرکاديو پسر خوزه آرکاديو در غياب سرهنگ اداره ماکوندو را برعهده مي گيرد، اما با ظلم و ستم به مردم دهکده همه را از خود عاصي مي کند. حتي اورسولا مادربزرگ او از ظلم او ناراضي است و اين نارضايتي را با کتک زدن او به او نشان مي دهد. آرکاديو از سانتا سوفيا دلا پيه داد ،صاحب يک دختر به نام رمديوس و دو پسر دو قلو به نام هاي خوزه آرکاديوي دوم و آئورليانوي دوم مي شود. از ازدواج آئورليانوي دوم با فرناندا دل کارپيو دو دختر با نام هاي آمارانتا اورسولا و رناتا رمديوس و يک پسر به اسم خوزه آرکاديو به وجود مي آيند. رناتا رمديوس از پسري به اسم مائوريسيا بابيلونيا که شاگرد مکانيک است صاحب فرزندي به اسم آئورليانو مي شود و داستان همچنان ادامه دارد.
وقتي سرهنگ آئورليانو بوئنديا زمام امور شورشيان آزاديخواه را برعهده مي گيرد و با متحد کردن آنها به قدرت مي رسد به يک ديکتاتور تبديل مي شود و در اواخر دوره جنگ نسبت به همه حتي به مادر خود اورسولا نيز بدبين مي شود ،طوري که وقتي وارد خانه مي شود به اورسولا دستور مي دهد از فاصله سه متر به او نزديک تر نشود. او براي کسب قدرت از کشتن نزديک ترين دوستان خود دريغ نمي کند و مارکز در خلال داستان نقل مي کند که او در عمر خود به هيچ کسي حتي به زنهايي که مادر فرزندانش بودند واقعا دل نبست و زندگي را در جنون قدرت و بي اعتمادي به ديگران گذراند.
ماركز علاوه بر صد سال تنهايي آثار شاخص ديگري هم دارد كه بسياري از آنها به فارسي برگردانده شده اند.
ماركز نويسنده شگفت انگيزي است و او را بايد استاد روايت دانست. نوشته هاي شخصي او هم رنگ و بوي داستاني دارد و حتي وصيتنامه اش هم.او در وصيت نامه اش نوشته است:
«اگر براي لحظه اي خداوند فراموش مي كرد كه من پير شده ام و به من كمي ديگر زندگي ارزاني مي داشت، شايد تمام آنچه را فكر مي كنم بازگو نمي كردم ، بلكه تأمل مي كردم بر تمام آنچه بازگو مي كنم. چيزها را نه بر مبناي ارزش آنها كه بر مبناي معناي آنها ارزش گذاري مي كردم. كم مي خوابيدم. بيشتر رؤياپردازي مي كردم، در حاليكه مي دانستم كه هر دقيقه اي كه چشمانمان را مي بنديم، 60 ثانيه نور را از دست مي دهيم.به رفتن ادامه مي دادم آن هنگام كه ديگران مانع مي شوند. بيدار مي ماندم آن هنگام كه ديگران مي خوابند. گوش مي دادم هنگامي كه ديگران سخن مي گويند و با تمام وجود از بستني شكلاتي لذت مي بردم.اگر خداوند به من كمي زندگي مي داد، به سادگي لباس مي پوشيدم، صورتم را به سوي خورشيد مي كردم و نه تنها جسم كه روحم را نيز عريان مي كردم.خداي من، اگر قلبي داشتم نفرتم را بر يخ مي نوشتم و منتظر طلوع خورشيد مي شدم. با اشك هايم گل هاي رز را آب مي دادم تا درد خارها و بوسه ي گلبرگهايشان را احساس كنم.خداي من، اگر كمي ديگر زنده بودم نمي گذاشتم روزي بگذرد بي آنكه به مردم بگويم كه چقدرعاشق آنم كه عاشقشان باشم. هر مرد و زني را متقاعد مي كردم كه محبوبان منند و همواره عاشق عشق زندگي مي كردم.به كودكان بال مي دادم امَا به آنها اجازه مي دادم كه خودشان پرواز كنند. به سالخوردگان مي آموختم كه مرگ نه در اثر پيري كه در اثر فراموشي فرا مي رسد.آه انسان ها، من اين همه را از شما آموخته ام. من آموخته ام كه هر انساني مي خواهد بر قله كوه زندگي كند بي آنكه بداند كه شادي واقعي ، درك عظمت كوه است. من آموخته ام زماني كه كودكي نوزاد براي اولين بار انگشت پدرش را در مشت ظريفش مي گيرد، براي هميشه او را به دام مي اندازد. من ياد گرفته ام كه انسان فقط زماني حق دارد به همنوع خود از بالا نگاه كند كه بايد به او كمك كند تا بر روي پاهايش بايستد. از شما من چيزهاي بسيار آموخته ام كه شايد ديگر استفاده ي زيادي نداشته باشند چرا كه زماني كه آنها را در اين چمدان جاي مي دهم، با تلخ كامي بايد بميرم »
|