درباره ما | مطالبات شهدا | دفاع مقدس | دانشنامه | فیلم | صوت | ارتباط با ما | سایت های شفیق فکه | سیاسی | تصاویر
    صفحه نخست / دانشنامه / ادبیات / شاعران

گلچینی از گلستان سعدي

 

شیخ مصلح الدین سعدی از ستون های سترگ سخن پارسی است. کمتر شاعر و نویسنده ای، شعر ونثر را به این پایگاه راسخ و جایگاه شامخ رسانده است. شیرینی و شیوایی سخن او در غزل همتایی جز حافظ ندارد، همین است که او را از دیر باز افصح المتکلمین (شیواترین سخنوران) لقب داده اند. سعدی در انواع سخن استاد است چه غزل، چه قصیده، چه مثنوی (بوستان)، چه حکایات منثور (گلستان و مجالس که بازنگاشت خطابه های پرشور و حال و مواعظ اوست)، چه قطعه و چه رباعی و ترجیع بند و این هنر او نیز گفتنی است که در دوگانه یا دو زبانه سرایی (معروف به ملمعات: فارسی عربی) یا حتی آثار سه زبانه (معروف به مثلثات: فارسی، عربی و گویش کهن شیرازی) استادی بی بدیل است.

لقب او مشرف یا اشرف الدین و نامش مصلح و نام هنری «تخلص» او که اغلب در بیت پایانی غزل ها و قصیده ها میآید: «سعدی» است که در واقع حاکی از انتساب او به اتابک سلغری به نام سعدبن ابی بکر بن سعدزنگی از اتابکان / امیران ترک نژاد حاکم بر منطقه فارس و نواحی همجوار بوده است که در کتاب ممدوحان سعدی نوشته مرحوم علا مه محمد قزوینی و دانشنامه سعدی پژوهی نگارش و تدوین استاد کاووس حسن لی همه آنها و همه کسانی که زندگی و هنر سعدی به نحوی با آنان ربط و پیوندی داشته است، مشروحا معرفی شده اند.

ولا دت او در پیرامون سال ۶۰۶ ق و در هر حال، آغاز قرن هفتم هجری است.

عمری پربار و برکت و نسبتا طولا نی داشته است و بر طبق صحیح ترین قول ها در ماه ذی حجه سال ۶۹۰ ق در گذشته است. آرامگاه اوسعدیه در شیراز، همچون حافظیه (مزار حافظ) از یادمانهای تاریخی و میراث های فرهنگی ارجمند شیراز و فارس و ایران زمین است.

سعدی مقدمات علوم زبانی و ادبی مرسوم اسلا می را در شیراز فرا گرفت، سپس برای گسترش آموخته های خود به بغداد رفت و در مدرسه عالی معروف نظامیه ابتدا به تحصیل علوم گوناگون نقلی و عقلی و ... بعدها به تدریس همان علوم درهمانجا پرداخت. در آنجا بود که به مصاحبت جمال الدین ابوالفرج عبدالرحمن معروف به ابن جوزی نائل شد که باز تابی از آن در گلستان هست. همچنین بعید نیست که از محضر و مصاحبت شهاب الدین ابوحفص عمر بن محمد سهروردی (در گذشته به سال ۶۳۲ ق) هم، روزگاری برخوردار شده باشد که بازتابی از آن در بوستان مشهود است. علا قه به تجربه اندوزی و گرایش به معاشرت (به قول خودش آمیزگاری) با مردم او را به جهانگردی کشاند. بارها به سفر حج رفت. چند سالی نیز در لبنان و شامات به سر برد. زبان عربی را هم از طریق درس و بحث و هم مصاحبت با دانشوران هر دیار و حتی مردم کوچه و بازار به خوبیآموخته و در حدود هفتصد بیت عربی در دیوان او هست که استاد موید شیرازی از فضلا و استادان سعدی شناس معاصر آن را با مقدمه دانشمند نامدار عرب احسان عباس در رساله ای تصحیح و طبع و سپس به فارسی ترجمه کرده اند.

 

سفرهای او از حدود سال های ۶۲۰ تا حدود ۶۵۵ ق بیشتر از سی سال، به طول انجامیده است (در اقصای عالم بگشتم بسی ...). این که بعضی از محققان معاصر تلا ش می کنند که ثابت کنند که فی المثل سعدی که از جزیره کیش یا طرابلس یا بلخ یا کاشغر در حکایات گلستان یا بوستان سخن می گوید، به یکایک و همه آن مناطق نرفته بوده است، چیزی از جلا لت قدرسعدی و اهمیت هنری آثار او نمی کاهد. ولو این که دلا یل این محقق ثابت کننده و قطعی و نهایی باشد، اشاره به بودن در این نواحی را می توان به حساب خلا قیت طبع و آفرینش ادبی و هنری گذاشت.

این مسئله از شایع ترین شیوه ها وشگردهای ادیبان در همه روزگارهاست. مگر سعدی در حکایت پردازی هایش در گلستان و بوستان، ادعای تاریخ نگاری کرده است؟ باری از قیاسش خنده آمد خلق را.

● بخشی از دیباچه سعدی بر گلستان

منت خدای را، عزوجل، (سپاس و نعمت خاص خدای عزیز و بزرگ است) که طاعتش موجب قربت (نزدیکی به خداوند) است و به شکر اندرش مزید نعمت. (شکرگزاری خداوند سبب افزایش نعمت می شود.) هر نفسی که فرو می رود، ممد حیات است. (نفس کشیدن باعث ادامه زندگی است.) و چون برمی آید مفرح ذات. (بازدم موجب شادمانی جان است.) پس در هر نفسی، دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب:

از دست و زبان که برآید

کز عهده شکرش به درآید

«اعملو آل داود شکرا و قلیل من عبادی الشکور» (ای خاندان داود شکرگزار باشید که اندکی از بندگان من شکرگزارند.)

بنده همان به که زتقصیر خویش

عذر به درگاه خدای آورد

ورنه سزاوار خداوندیش

کس نتواند که به جای آورد

ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکارند

تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری

همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار

شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری

در خبر (روایت) است از سرور کاینات و مفخر (مایه افتخار) موجودات و رحمت عالمیان، و صفوت (برگزیده) آدمیان و تتمه دور زمان (پایان بخش دوران رسالت) محمد مصطفی (ص):

شفیع مطاع نبی کریم

قسیم جسیم نسیم وسیم

(او شفاعت کننده، فرمانروا، پیام آور خدا و بزرگوار است. او صاحب چهره و اندامی زیبا و خوشبوست و دارای نشان پیامبری است.)

چه غم دیوار امت را که دارد چون تو پشتی بان

چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتی بان

بلغ العلی بکماله، کشف الدجی بجماله حسنت جمیع خصاله، صلوا علیه و آله.

(پیامبر «ص» به خاطر کمالش به بلندپایگی رسید و نور چهره اش تاریکی را زدود. تمام رفتار و کردار او نیکوست. بر او و خاندانش سلا م و درود بفرستید.)

هر گاه که یکی از بندگان گنهکار پریشان روزگار، دست انابت (توبه) به امید اجابت، به درگاه حق، جل و علا (بزرگ و بلندمرتبه)، بردارد ایزد، تعالی، در وی نظر نکند. بازش بخواند، باز اعراض (روی گردانی) کند. بازش به تضرع (گریه) و زاری بخواند، حق، سبحانه تعالی (پاک و والا ) فرماید:

«یا ملا ئکتی، قداستجیبت من عبدی و لیس له غیری، فقد غفرت له». (ای فرشتگان من، از بنده خود شرم دارم. او جز من کسی را ندارد، پس او را بیامرزیدم.) دعوتش را اجابت کردم و حاجتش برآوردم که از بسیاری دعا و زاری بنده همی شرم دارم.

کرم بین و لطف خداوندگار

گنه بنده کرده است او شرمسار...

یک شب تامل ایام گذشته می کردم و بر عمر تلف کرده تاسف می خوردم و سنگ سراچه دل به الماس آب دیده می سفتم (با اشک ریختن دل سنگین خود را نرم و سبک می کردم.) و این بیت ها مناسب حال خود می گفتم:

هر دم از عمر می رود نفسی

چون نگه می کنم نماند بسی

ای که پنجاه رفت و در خوابی

مگر این پنج روزه دریابی

خجل آن کس که رفت و کار نساخت

کوس رحلت زدند و بار نساخت

خواب نوشین بامداد رحیل 

باز دارد پیاده را زسبیل

هر که آمد عمارتی نو ساخت

رفت و منزل به دیگری پرداخت...

● باب اول: درسیرت پادشاهان

▪ حکایت اول: پادشاهی آنقدر در حق مردم کشورش ظلم و ستم می کرد که مردم آن دیار دست به مهاجرت می زدند و در نتیجه بر اثر کم شدن جمعیت، درآمد ناشی از مالیات هم کاهش یافت و پایه های حکومت سست شد. روزی در مجلس شاهنامه خوانی دربار داستان فریدون و ضحاک خوانده می شد. وزیر پادشاه که از اوضاع سیاسی کشور آگاه بود از پادشاه پرسید: چطور فریدون بدون هیچ ثروتی توانست بر ضحاک غلبه کند؟ پادشاه پاسخ داد: توسط حمایت مردمی. وزیر از فرصت استفاده کرد و گفت: اگر حمایت مردمی موجب به دست آوردن پادشاهی و تداوم آن می شود چرا شما مردم را پراکنده می کنید؟ مگر نمی خواهید پادشاهی کنید؟

همان به که لشکر به جان پروری

که سلطان به لشکر کند سروری

شاه پرسید: چگونه می توان دوباره مردم را جمع کرد؟ وزیر پاسخ داد: باید شاه اهل بخشش و مهربانی باشد تا مردم دور او جمع شوند که متاسفانه شما این صفات را ندارید!

نکند جور پیشه سلطانی

که نیاید ز گرگ چوپانی

پادشاهی که طرح ظلم فکند

پای دیوار ملک خویش بکند

شاه که از سخن وزیر خود ناراحت شده بود او را به زندان انداخت. بعد از مدتی عموزاده های پادشاه مدعی سلطنت شدند و با استفاده از درهم ریختگی اوضاع سیاسی توانستند شاه را از حکومت ساقط کنند.

پادشاهی کو روا دارد ستم بر زیردست

دوستدارش روز سختی دشمن زورآور است

با رعیت صلح کن و زجنگ خصم ایمن نشین

ز آنکه شاهنشاه عادل را رعیت لشکر است...

● باب دوم: در اخلاق درویشان

▪ حکایت دوم: لقمان را گفتند: ادب از که آموختی؟ گفت: از بی ادبان; هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل ]انجام دادن[ آن پرهیز کردم.

نگویند از سر بازیچه حرفی

کزان پندی نگیرد صاحب هوش

وگر صد باب حکمت پیش نادان

بخوانند آیدش بازیچه در گوش...

▪ حکایت سوم: پیش یکی از مشایخ ]اساتید اخلاق[ گله کردم که: فلانی به فساد من گواهی داده است. ]شخص به من نسبت ناروا و زشت داده است[ گفتا: به صلاحش خجل کن ]با نیکوکاری خود شرمنده اش کن[.

تو نیکو روش باش تا بدسگال

به نقص تو گفتن نیابد مجال

▪ حکایت چهارم: یکی از عرفا پهلوانی را دید که بسیار خشمگین است. از کسی پرسید که چرا پهلوان اینقدر ناراحت است؟ جواب شنید که کسی به او فحش داده است. گفت: این چه پهلوانی است که می تواند هزار من سنگ را از زمین بردارد ولی طاقت شنیدن یک حرف بی ربطی را ندارد؟

لاف سرپنجگی و دعوی مردی بگذار

عاجز نفس فرومایه، چه مردی، چه زنی

گرت از دست برآید دهنی شیرین کن

 

مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی...

● باب سوم: در فضیلت قناعت

▪ حکایت پنجم: یکی از حکما پسر را نهی همی کرد از بسیار خوردن; که سیری مردم را رنجور کند ]بیمار می کند[ گفت: ای پدر گرسنگی خلق را بکشد. نشنیده ای که ظریفان گفته اند: به ]به سبب[ سیری مردن به ]بهتر[ که گرسنگی بردن ]کشیدن[. گفت: اندازه نگهدار «کلوا واشروبواو لاتسرفوا» ]بخورید و بیاشامید ولی زیاده روی نکنید[.

نه چندان بخور کز دهانت برآید

نه چندان که از ضعف جانت برآید

▪ حکایت ششم: حاتم طایی را گفتند: از تو بزرگ همت تر در جهان دیده ای یا شنیده ای؟

گفت: بلی، روزی چهل شتر قربانی کرده بودم، امرای عرب را، پس به گوشه صحرایی به حاجتی برون رفته بودم. خارکنی را دیدم پشته ای فراهم آورده. گفتمش به مهمانی حاتم چرا نروی؟ که خلقی بر سماط ]سفره[ او گرد آمده اند. گفت:

هر که نان ازعمل خویش خورد

منت حاتم طایی نبرد

من او را به همت و جوانمردی از خود برتر دیدم...

● باب چهارم: در فواید خاموشی.

▪ حکایت هفتم: یکی از شعرا به قصد رسیدن به نان و نوایی نزد رییس دزدها رفت و شروع به ستایش و مدح او کرد. برخلا ف انتظار، رییس دزدها دستور داد لباس هایش را در بیاورند و برهنه رهایش بکنند تا برود. همان طور که از سرما می لرزید، سگ های ولگرد به دنبال او افتادند. خواست با سنگ آنها را از خود دور کند اما به علت یخبندان سنگ از زمین جدا نمی شد. گفت: این ها دیگر چه مردم پستی هستند که سگ را رها کرده و سنگ را بسته اند. رییس دزدها حرف او را شنید و به خنده گفت: از من چیزی بخواه. گفت: لباس خودم را به من پس بدهید.

امیدوار بود آدمی به خیر کسان

مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان

رییس دزدها دستور داد لباس های او را پس بدهند و یک قبای پوستی و مقداری پول نیز به او انعام داد...

● باب پنجم: در عشق و جوانی.

▪ حکایت هشتم: یکی از پادشاهان عرب که داستان عشق لیلی و مجنون را شنیده بود، می خواست بداند چرا مجنون با وجود داشتن علم و ادب، سر به بیابان گذاشته است. برای همین دستور داد تا مجنون را به درگاه او بیاورند. وقتی مجنون به نزد پادشاه آمد، شاه سرزنش کنان به او گفت: در بزرگواری و انسانیت چه عیبی دیدی که خلق و خوی جانوران را در پیش گرفته ای و با مردم زندگی نمی کنی؟ گفت:

کاش کانان که عیب من جستند

رویت ای دلستان بدید ندی

تا به جای ترنج در نظرت

بی خبر دست ها بریدندی

شاه با شنیدن سخن مجنون به دلش افتاد که لیلی را هم ببیند. با دستور پادشاه لیلی را به نزد پادشاه آوردند و شاه با تعجب نگاهی به شکل و شمایل لیلی انداخت و برخلا ف تصورش دید که زشت ترین خدمتکار دربار از لیلی زیبا تر است. مجنون که فکر پادشاه را خوانده بود گفت: باید از دریچه چشم مجنون به صورت لیلی نگاه کرد تا بتوان زیبایی های او را دریافت.

تندرستان را نباشد درد ریش

جز به همدردی نگویم درد خویش

گفتن از زنبور بی حاصل بود

با یکی در عمر خود ناخورده نیش

تا تو را حالی نباشد همچو ما

حال ما باشد تو را افسانه پیش

سوز من با دیگری نسبت مکن

او نمک بر دست و من بر عضو ریش

● باب ششم: در ضعف و پیری.

▪ حکایت نهم: وقتی به جهل جوانی، بانگ بر مادر زدم. دل آزرده به کنجی نشست و گریان گفت: مگر عهد خردی (روزگار کودکی) فراموش کردی که درشتی می کنی؟

چه خوش گفت زالی به فرزند خویش

چو دیدش پلنگ افکن و پیلتن

گر از عهد خردیت یاد آمدی

که بیچاره بودی در آغوش من

نکردی درین روز بر من جفا

که تو شیر مردی و من پیرزن

● باب هفتم: در تاثیر تربیت.

▪ حکایت دهم: شنیدم که پیرمرد عارفی به مرید خود می گفت: ای پسر، چندان که تعلق خاطر آدمیزاد به روزی است، اگر به روزی ده (بخشنده و دهنده روزی) بود به مقام ملا ئکه می رسید.

فراموشت نکرد ایزد در آن حال

که بودی نطفه مدفون و مدهوش

روانت داد و طبع و عقل و ادراک

جمال و نطق و رای فکرت و هوش...

▪ حکایت یازدهم: عرب صحرانشینی دیدم که به پسر خود می گفت: روز قیامت تو را خواهند پرسید که عملت چیست؟ نگویند پدرت کیست؟

جامه کعبه را که می بوسند

او نه از کرم پیله نامی شد

با عزیزی نشست روزی چند

لا جرم همچو او گرامی شد

کرم پیله: (کرم ابریشم، ابریشم)

▪ حکایت دوازدهم: مرد نادانی چشم درد گرفت. پیش دامپزشک رفت. دامپزشک از همان دارویی که در چشم چهارپایان می ریخت در چشم مرد ریخت و او نابینا شد. برای داوری نزد قاضی رفتند. قاضی گفت: دامپزشک بی تقصیر است، چون اگر این مرد خر نبود، هیچ وقت پیش دامپزشک نمی رفت. این را گفتم تا بدانی که هر کس کار خود را به آدم بی تجربه ای واگذار کند، علا وه بر این که پشیمان می شود در نزد افراد خردمند به کم عقلی هم منسوب می شود.

ندهد هوشمند روشن رای

به فرومایه کارهای خطیر

بور یا باف اگر چه بافنده است

نبرندش به کارگاه حریر

«بوریا: حصیر»

▪ حکایت سیزدهم: از بزرگی پرسیدم معنی حدیث «اعدی عدوک نفسک التی بین جنبیک» (دشمن ترین دشمن تو نفس تو است که در میان دو پهلوی تو است) چیست؟ و چرا بزرگترین دشمن انسان، نفس انسان است؟ گفت: برای این که به هر دشمن خوبی کنی، دوست می شود مگر نفس که هر چه بیشتر با او مدارا می کنی، سرکش تر می شود و دشمنی اش را با تو زیادتر می کند.

فرشته خوی شود آدمی به کم خوردن

وگر خورد چو بهایم، بیوفتد چو جماد

مراد هرکه برآری، مطیع امر تو گشت

خلا ف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد ...

● باب هشتم: در آداب صحبت.

ـ پند یکم: مال از بهر آسایش عمر است نه عمر از بهر گرد کردن (جمع کردن) مال. عاقلی را پرسیدند نیک بخت کیست و بدبختی چیست؟ گفت: نیک بخت آن که خورد و کشت (به صورت باغ و مزرعه برای استفاده آیندگان در آورد) و بدبخت آن که مرد و هشت (به جای نهاد).

مکن نماز بر آن هیچ کس که هیچ نکرد

که عمر در سرتحصیل مال کرد و نخورد

ـ پند دوم: دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند. یکی آن که اندوخت و نخورد و دیگر آن که آموخت و نکرد.

علم چندان که بیشتر خوانی

چون عمل در تو نیست نادانی

نه محقق بود،نه دانشمند

چار پایی برو کتابی چند

آن تهی مغز را چه علم و خبر

که بروهیزم است یا دفتر

ـ پند سوم: علم از بهر دین پروردن است، نه از بهر دنیا خوردن.

هر که پرهیز و علم و زهد فروخت

خرمنی گرد کرد و پاک بسوخت

ـ پند چهارم: سه چیز پایدار نماند: مال بی تجارت و علم بی بحث (گفت و گوی علمی) و ملک بی سیاست.

ـ پند پنجم: رحم آوردن بر بدان ستم است بر نیکان، عفو کردن از ظالمان جور است بر درویشان.

خبیث را چو تعهد کنی و بنوازی

به دولت تو گنه می کند به انبازی

(انبازی: مشارکت)

ـ پند ششم: سخن میان دو دشمن چنان گوی که گر دوست گردند، شرم زده نشوی.

ـ پند هفتم: خشم بیش از حد گرفتن، وحشت آرد و لطف بی وقت، هیبت ببرد. نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند.

درشتی و نرمی به هم در بهشت

چو فاصد که جراح و مرهم نهست

درشتی نگیرد خردمند پیش

نه سستی که ناقص کند قدر خویش

شبانی با پدر گفت ای خردمند

مرا تعلیم ده پیرانه یک پند

بگفتا نیک مردی کن نه چندان

که گردد خیره گرگ تیزدندان

پند هشتم: متکلم (سخنران) را تا کسی عیب نگیرد، سخنش صلا ح نپذیرد.

مشو غره بر حسن گفتار خویش

به تحسین نادان و پندار خویش

ـ پند نهم: کارها به صبر برآید و مستعجل (شتاب کار) به سر درآید (از پای درآید.)

به چشم خویش دیدم در بیابان

که آهسته سبق برد از شتابان

سمند بادپای از تک فروماند

شتربان همچنان آهسته می راند

(سبق برد: سبقت گرفت.)

 

استاد سخن سعدي

 نسخه قابل چاپ    ارسال این صفحه به دوستان
تاریخ و زمان انتشار: شنبه 16 اردیبهشت 1391
تهیه و تنظیم: بصيرت
منبع : گل هایی از گلستان انتخاب و تدوین بها» الدین خرمشاهی و سارا شعر
ارسال نظر:
 
عنوان  
رایانامه  
متن نظر  
کد امنیتی = ۱۱ + ۵