ظاهر شدن عجز حكيمان از معالجه كنيزك و روي آوردن پادشاه به درگاه اله، و در خواب ديدن او وليي را :
شه چو عجز آن حكيمان را بديد پا برهنه جانب مسجد دويد (55)
پادشاه كه از يك طرف گرفتار عشق كنيزك بود و از طرف ديگر، ناتواني طبيبان را در معالجه معشوق خود مي ديد، دچار حالت عجز و اضطراب شد و همين احساس عجز بود كه چشم دل او را به تنها نقطه اميد حقيقي يعني خداوند گشود. چنان نااميد از همه و اميدوار به خداوند بود كه به يكباره بي آن كه لحظه اي را تلف كند پابرهنه ، شتابان به مسجد روانه شد.
رفت در مسجد، سوي محراب شد سجده گاه از اشك شه پرآب شد (56)
از نظر مولانا و ديگر عارفان يكي از شرايط استجابت دعا اظهار عجز و ناتواني و نياز به درگاه الهي مي باشد كه معمولاً به صورت گريه هاي خالصانه ظاهر مي شود. مولانا در جاهاي ديگر مثنوي نيز به اين معنا اشاره مي كند، از جمله در داستان شيخ احمد خضرويه در دفتر دوم مثنوي كه ميگويد:
تا نگريد كودك حلوا فروش بحررحمت در نمي آيد به جوش اي برادر طفل طفل چشم توست كام خود موقوف زاري دان درست گر همي خواهي كه آن خلعت رسد پس بگريان طفل ديده بر جسد
چون به خويش آمد ز غرقاب فنا خوش زبان بگشاد در مدح و ثنا (57)
كاي كمينه بخششت ملك جهان من چه گويم؟ چون تو مي داني نهان (58)
وقتي كه پادشاه از آن حالت فنا و از خود بيخود شدن بيرون آمد، زبان به مدح و ثناي خداوند گشود و گفت: « اي خداوندي كه كمترين بخشش تو به من همين پادشاهي دنيايي من است، چه نيازي هست كه من خواسته خود را به زبان بياورم در حالي كه تو خود از نهان و دل من آگاهي؟»
اي هميشه حاجت ما را پناه بار ديگر ما غلط كرديم راه (59)
اي خداوندي كه همواره حاجات ما را برآورده مي كني، اين بار نيز ما به بيراهه رفتيم و از غير تو كمك خواستيم و چيزي حاصل نشد.
ليك گفتي:گرچه مي دانم سرت زود هم پيدا كنش بر ظاهرت (60)
مولانا طبق آموزه هاي قرآني و اسلامي به اين مطلب اشاره مي كند كه گرچه خداوند از همه چيز از جمله اسرار درون انسان ها باخبر است اما دوست دارد تا بندگان با عجز و لابه نياز خود را بر زبان بياورند. البته بايد توجه داشت كه در اثر همين عجز و لابه و به زبان آوردن خواسته ها، بنده به خداوند نزديكتر مي شود و خود را نيز بهتر مي شناسد، همچنانكه فرموده اند: من عرف نفسه فقد عرف ربه.
چون برآورد از ميان جان خروش اندر آمد بحر بخشايش به جوش (61)
در ميان گريه خوابش در ربود ديد در خواب او، كه پيري رو نمود (62)
گفت: « اي شه! مژده! حاجاتت رواست گر غريبي آيدت فردا، زماست (63)
چون كه آيد او، حكيمي حاذق است صادقش دان، كو امين و صادق است (64)
در علاجش، سحر مطلق را ببين در مزاجش، قدرت حق را ببين (65)
آن امواج رحمت الهي كه به جوش آمده بود شاه را با حال گريه به عالم خواب برد و در ميان خواب پيري را ديد كه به او گفت: اي پادشاه! مژده كه خواسته ات برآورده شد، مرد غريبي فردا از جانب ما پيش تو مي آيد. او حكيمي ماهر است و تو بايد حرف او را باور كني و طبق آن عمل نمايي، زيرا او فردي امين و صادق است. علاج اين حكيم را كه همچون جادويي فوق العاده است در مورد كنيزك ببين و در مزاج روحاني آن حكيم قدرت خداوند را نظاره گر باش. مولانا مانند بسياري از صوفيه معتقد است كه خداوند گاهي مشكلات معنوي سالكان را در عالم خواب حل مي كند، زيرا در حالت خواب روح ما تاحدودي از علايق اين جهاني و قيود آن آزاد ميشود. همچنين در ابيات بالا مولانا به يكي از لوازم هدايت سالكان كه همان وجود «پير» است، اشاره كرده است. او معتقد است كه بدون هدايت و دستگيري پير، راه حق بر سالك گشوده نمي شود. در جاي جاي مثنوي، مولانا بر اين عقيده خود اصرار مي ورزد، از جمله در همين دفتر اول مي گويد:
پير را بگزين كه بي پير اين سفر هست بس پر آفت و خوف و خطر آن رهي كه بارها تو رفته اي بي قلاووز اندر آن آشفته اي پس رهي را كه نديده استي تو هيچ هيچ مرو تنها ز رهبر سر مپيچ
ابيات 2950 – 2948 قلاووز = رهبر، پير راه دان
او معتقد است حتي اگر سالكي بدون داشتن يك پير مشخص به جايي رسيده باشد (كه نادر است) او نيز حتماً به همت پيران غايب از نظر به آن مقام رسيده است.
هر كه تنها نادرا اين ره بريد هم به عون همت پيران رسيد
دفتر اول بيت 2974
چون رسيد آن وعده گاه و روز شد آفتاب از شرق اختر سوز (66)
بود اندر منظره ، شه منتظر تا ببيند آنچه بنمودند سر (67)
ديد شخصي، فاضلي، پرمايه يي آفتابي در ميان سايه ي (68)
مي رسيد از دور مانند هلال نيست بود و هست، بر شكل خيال (69)
وقتي زمان آن وعده فرا رسيد و با تابش آفتاب ستاره ها ناپديد شدند و روز نو دميد، پادشاه منتظر بود تا آنچه را در خواب ديده بود در بيداري نيز ببيند. در آن هنگام ديد كه آن وعده تحقق يافته وشخص فاضل و دانشمندي كه وجود معنوي اش همچون آفتابي درسايه ي جسمش بود ،از دور نمايان شد. پادشاه او را مانند هلال ماه باريك مي ديد، گويي آن شخص در اثر رياضت نحيف و لاغر شده بود. وجود آن شخص موعود مانند خيال آدمي بود كه در واقع وجود دارد ولي به ظاهر ديده نمي شود.اوليا خدا هم در واقع وجود دارند اما مردم عادي وجود واقعي آنها را نميبينند.
نيست وش باشد خيال اندر روان تو جهاني بر خيالي بين، روان (70)
حكماي قديم علاوه بر حواس پنجگانه ظاهري انسان به پنج حس باطني نيز در انسان اعتقاد داشتند كه عبارتند از :
- حس مشترك
- قوه خيال
- قوه وهم
- قوه حافظه
- قوه متصرفه كه نقش قوه خيال از نظر آنها حفظ صور محسوسي بود كه توسط حس مشترك درك شدهاند.
بنابراين، مولانا در اين بيت اشاره اي دارد به صور خيال كه در قوه خيال پديد مي آيند و مي گويد با اين كه اين قوه به ظاهر ديده نمي شود اما تمام آنچه در جهان واقع مي شود، نتيجة همين صور خيال و انديشه هاست.
برخيالي صلحشان و جنگشان و زخيالي فخرشان و ننگشان (71)
صلح و جنگ آدميان و فخر و ننگ آنان همگي در گرو همين صور خيال است و اگر اين خيالات و اوهام جاي خود را به معرفت حقيقي بدهد، اين جهان بكلي دگرگون خواهد شد.
آن خيالاتي كه دام اولياست عكس مه رويان بستان خداست (72)
در اينجا ظاهراً اين سؤال پيش مي آيد كه آيا در مورد اوليا خدا نيز مطلب به همين قرار است و آنها نيز مقهور خيالات و اوهام هستند؟ كه مولانا پاسخ مي گويد: نه، خيالات آنها به گونه اي ديگر است و در واقع، خيالات آنها عكس مه رويان بستان خدا يعني معاني غيبي است. به عبارت ديگر خيالات آنها پرتوي از ذات پروردگار و صفات جمال اوست و حقيقت محض است نه اوهام ساختة ذهن.
اساساً، مولانا در چند جاي ديگر مثنوي نيز تلاش كرده است تا به مخاطبان خود اين نكتة مهم را يادآور شود كه بايد حساب اوليا خدا را از ديگر مردمان جدا نمود. درست است كه آنها در ظاهر با ديگران يكسان هستند اما در واقع فرق بسيار بزرگي بين آنها و ديگران وجود دارد. از جمله اين كه مي گويد:
همسري با انبيا برداشتند اوليا را همچو خود پنداشتند گفته اينك ما بشر ايشان بشر ما و ايشان بسته خوابيم و خور اين ندانستند ايشان از عمي هست فرقي در ميان بي منتهي
دفتر اول ابيات 267 – 265
در دفتر سوم نيز اوليا را فراتر از بيم و ابتلاهاي ديگران مي شمرد:
جمله در زنجير بيم و ابتلا مي روند اين ره به غير اوليا
دفتر سوم بيت 4581
خلاصه اين كه مي گويد اين طور نيست كه اوليا نيز در بند خيالات و اوهام خود باشند و جنگ و صلح و فخر و ننگشان حاصل آن خيالات باشد بلكه خيال آنان خيال دوست و نقش اوست اما چطور اين خيالات كه معاني غيبي و نقش حضرت دوست است مي تواند دام اوليا باشد؟ در جواب اين پرسش شارحان مثنوي فرضيه هاي مختلفي را عنوان كرده اند، از جمله اين كه گفتهاند اوليا خدا گاهي اسير اين معاني غيبي و خيالات عالي مي شوند و در نتيجه از خود حق باز ميمانند. و يا اين كه دام اوليا به معني دامي مي باشد كه اوليا به وسيله آن نو مريدان را به راه حق مي كشانند. اما شايد نيازي به اين توجيهات نباشد و مسئله به اين شكل باشد كه انسانهاي معمولي در دام خيالات و اوهام بيارزش خود هستند و دائماً دچار اضطرابند اما اوليا خدا با اختيارات خود و عنايت حق در دام خداوند خوش آرميده اند، زيرا معشوق آنها خداي بي منتهايي است كه قابل صيد شدن و در دام عاشق افتادن نيست؛ پس چه بهتر كه عاشق در دام او بيفتد. همچنان كه مولانا در دفتر پنجم مثنوي مي گويد:
آن كه ارزد صيد را عشق است و بس ليك او كي گنجد اندر دام كس تو مگر آيي و صيد او شوي دام بگذاري به دام او روي عشق مي گويد به گوشم پست پست صيد بودن خوشتر از صيادي است
دفتر پنجم ابيات 411- 409
آن خيالي كه شه اندر خواب ديد در رخ مهمان همي آمد پديد (73)
شه به جاي حاجبان ناپيش رفت پيش آن مهمان غيب خويش رفت (74)
در اينجا مولانا به داستان بازمي گردد. شاه آن خيالي را كه در خواب ديده بود اكنون در بيداري و در چهره آن ميهمان غيبي ديد. شاه كه سر از پا نمي شناخت همه رسومات معمولي سلطنتي را كنار گذاشت و جلوتر از دربانانش به استقبال آن ميهمان غيبي خود رفت.
هر دو بحري، آشنا آموخته هر دو جان بي دوختن بردوخته (75)
اكنون ديگر شاه نيز از تعلقات دنيايي بريده و به درياي معرفت قدم نهاده بود و در نتيجه جان او با جان آن ميهمان غيبي مربوط و متحد شده بود، زيرا از نظر مولانا جان مردان خدا به هم پيوسته است:
جان گرگان و سگان از هم جداست متحد جانهاي شيران خداست
دفترچهارم بيت 413
گفت: « معشوقم تو بودستي ، نه آن ليك كار از كار خيزد در جهان (76)
شاه به ميهمان غيبي خود گفت حالا كه تو را ديدم فهميدم معشوق واقعي من تو بودي نه آن كنيزك، ولي نظام اين دنيا اين گونه است كه چيزي سبب چيز ديگري مي شود. شاه كه دچار عشق مجازي به كنيزك شده بود، حالا به علت رنجوري كنيزك و استغاثه به درگاه خداوند در معرض عشق حقيقي قرار گرفته است.
اي مرا تو مصطفي، من چون عمر از براي خدمتت بندم كمر » (77)
در اينجا شاه مي خواهد به ميهمان غيبي خود بگويد كه اصل تو هستي و من در خدمت تو هستم ، همچنان كه عمر در خدمت پيامبر(ص) بود.
|