درباره ما | مطالبات شهدا | دفاع مقدس | دانشنامه | فیلم | صوت | ارتباط با ما | سایت های شفیق فکه | سیاسی | تصاویر
    صفحه نخست / دانشنامه / ادبیات / شاعران

مولانا

بند بگسل، باش آزاد اي پسر!       چند باشي بندِ سيم و بندِ  زر؟ (19)


درهجده بيت قبلي (ني نامه) مولانا به ماجراي فراق انسان از اصل خود و نيز حکايت ني از راه پرخطر عشق اشاره کرد، اما در آخر به يک نکته اساسي مي پردازد، و آن اين که اينها رازها و حقايقي است که افرادي خام که هنوز در بند ظواهر و تعلقات دنيايي هستند از درک آنها محرومند. حال در اينجا مولانا براي فهم آن معاني بلند راه حل خود را ارايه مي کند. مي گويد: اي پسر! اي کسي که هنوز خام هستي! خود را از قيد و بند تعلقات و حرصها آزاد کن. تاکي مي خواهي بنده زرق و برق دنيا باشي؟
پس اولين قدم براي در آمدن از خامي و درک سخن و حال عارفان و پختگان، قطع تعلقات دنيوي است. البته بايد به اين نکته اساسي توجه داشته باشيم که مولانا هرگز همچون بعضي از تندروهاي صوفيه امر به عزلت و دست شستن مطلق از دنيا نمي کند، بلکه مي گويد بنده دنيا نباش، خود را به سيم و زر و ديگر و مظاهر دنيا نفروش، نگذار آنها باعث غفلت تو شوند. بنابراين، دنياي نکوهيده از نظر مولانا هر آن چيزي است که باعث غفلت انسان از خداوند شود. او در همين دفتر به خوبي به اين مطلب اشاره کرده است:


چيست دنيا؟ از خدا غافل بَدن        نه قماش و نقده و ميزان و زن


مال را کز بهر دين باشي حمول    «نِعمَ مالٌ صالحٌ» خواندش رسول


(ابيات 988،987 دفتراول)


گر بريزي بحر را در کوزه يي     چند گنجد؟ قسمت يک روزه يي (20)


کوزه چشم حريصان پر نشد        تا صدف قانع نشد، پر دُر نشد (21)


دو بيت بالا تمثيلي است براي نکوهش حرص و آز. مي گويد هرچند در دنيا چيزهاي زيادي وجود دارند که ممکن است فکر کنيم با بدست آوردن آنها مي توانيم زندگي بهتر و شادتري داشته باشيم، ولي مگر وجود محدود ما چقدر گنجايش دارد که اين همه حرص مي زنيم؟ درست مثل کوزه اي که تنها مي تواند جزء بسيار کوچکي از آب دريا را در خود جاي دهد.
در بيت 21 به يکي از اعتقادات عوام آن روزگار اشاره مي کند که مي پنداشتند وقتي قطره باران به درون صدف مي چکد و صدف بسته مي شود، آن قطره به مرواريد تبديل مي گردد. مولانا فارغ  از اين که خود نيز چنين عقيده اي داشته است يا نه، از آن به عنوان مثالي براي بيان حسن قناعت كردن و نفي حرص و آز استفاده مي کند.

هرکه را جامه زعشقي چاک شد        او زحرص و عيب، کلّي پاک شد (22)


اگر بگوييم که سراسر مثنوي شرح عشق و تجربه هاي عشقي مولاناست، سخني به گزاف نگفته ايم. مولانا بر خلاف صوفيان بزرگ و زهد مسلکي همچون امام غزالي، عشق را براي رسيدن به  کمال، مرکبي بسيار سريعتر و کم خطاتر مي داند.


زاهد با ترس مي تازد به پا        عاشقان پرّان تر از برق و هوا


(بيت 2192 دفتر پنجم)


و يا:


سير عارف هر دمي تا تخت شاه        سير زاهد هر مَهي يک روزه راه


(بيت 2180 دفتر پنجم)


در ابيات قبلي مولانا شرط پخته شدن و فهم سخن پختگان را آزاد بودن از تعلقات دنيايي و دوري از حرص و آز شمرده بود. حالا در اينجا مي گويد تنها با  عشق مي توان عيب بندگي دنيا و آزاد نبودن و حرص را درمان کرد. يعني عشق درماني را تنها راه نجات مي داند. مي گويد کسي که عاشق مي شود از حرص دنيا و عيب آزاد نبودن از علايق دنيايي کاملا و به کلي پاک مي شود.


شاد باش اي عشق خوش سوداي ما !        اي طبيب جمله علت هاي ما ! (23)


در طب قديم و سنتي غلبه سودا را که يکي از اخلاط چهارگانه (صفرا، سودا، بلغم و خون) بود موجب عدم تعادل عصبي و خيالبافي مي دانستند. بنابراين، معتقد بودند که عاشقي يک پديده سودايي است. اما مولانا در اينجا مي گويد درست است که عشق يک پديده سودايي است ولي ميتواند بد سودا و يا خوش سودا باشد. يعني اگر عشق به دنيا باشد بدسودا است ولي اگر عشق به خداوند باشد، عشقي است که خوش سوداست و نه تنها بيماري محسوب نمي شود بلکه درمان همه دردهاي ماست.


اي دواي نخوت و ناموس ما !        اي تو افلاطون و جالينوس ما ! (24)


اي عشق خوش سودا! تو دواي خودبيني و خودنمايي ما هستي. تو مانند يک طبيب روحاني همچون افلاطون و يا يک طبيب جسماني همچون جالينوس دردهاي روحي و جسمي ما را درمان مي کني.


جسم ِ خاک از عشق بر افلاک شد    کوه، در رقص آمد و چالاک شد (25)


عشق،جان ِ طور آمد، عاشقا !        طور مست و خَرّ َ موسي صاعِقا (26)


جسم انسان که از خاک آفريده شده است در اثر عشق الهي، خاک را رها مي کند و به آسمان مي رود. شايد اشاره مولانا به معراج پيامبر اسلام باشد و يا شايد به طور کلي خواسته بگويد که انسان خاکي اگر عاشق شود توانايي عروج به ملکوت را دارد.


مصراع دوم بيت 25 و تمام بيت 26 مربوط به قصه موسي (ع) در کوه طور است. مطابق آنچه در سوره اعراف آيه 143 آمده است، وقتي موسي (ع) از خدا خواست که خود را به او نشان دهد، خداوند بر کوه طور تجلي کرد و کوه از هم پاشيد و در اثر مهابت آن موسي (ع) بيهوش شد.


مولانا با استفاده از اين مطلب مي خواهد بگويد که حتي کوه طور هم در اثر عشق جان گرفت و مست شد و به رقص درآمد. خلاصه اينکه عشق قدرت اين را دارد که حتي جمادات را نيز زنده و مست کند.


با لب دمساز خود گر جفتمي        همچو ني، من گفتني ها گفتمي (27)


هرکه او از همزباني شد جدا        بي زبان شد، گرچه دارد صد نوا (28)


اين ني که در واقع خود مولاناست در صورتي مي تواند حرفهاي خود را بزند و رازهاي عشق خود را آشکار کند که دمساز و محرمي بيابد. در غير اين صورت، حتي اگر صد نوا و نغمه هم داشته باشد باز هم لال و بي زبان است، چون کسي نيست که حرف او را آنگونه که هست بفهمد.


چون که گُل رفت و گلستان درگذشت        نشنوي زآن پس زبلبل سرگذشت (29)


اين بيت نيز در تاييد دو بيت قبلي است. يعني سخن وقتي گفته مي شود که گوش شنوايي باشد و الا سکوت جايگزين سخن مي شود.

 

جمله معشوق است وعاشق پرده يي        زنده معشوق است و عاشق مُرده يي (30)

 


آنچه وجود حقيقي دارد همان معشوق است وعاشق، تنها پرده اي است که مانع ديدن معشوق مي شود و به قول حافظ «تو خود حجاب خودي حافظ، از ميان برخيز». مصراع دوم نيز مي تواند اشاره به آيه 88 سوره قصص: «کلّ شيء هالک الاّ وجهه» يعني همه چيز نابود مي شود مگر ذات خداوند، ويا آيات 26 و 27 سوره الرحمن باشد: «کلّ من عليها فان و يبقي وجه ربّک» يعني همه آنچه در دنياست رو به سوي فنا مي رود در حالي که ذات پروردگار تو باقي مي ماند.


چون نباشد عشق را پرواي او        او چو مرغي ماند بي پر، واي ِ او (31)


همانگونه که حافظ گفته است: « کشش جو نبود از آن سو، چه سود کوشيدن؟» تا عشق يا در واقع همان معشوق به عاشق نظري و عنايتي نداشته باشد، عاشق هرگز نمي تواند به سوي معشوق پرواز کند و همچون مرغي بي بال و پر اسير خاک باقي مي ماند و ره به آسمان نمي برد.


من چگونه هوش دارم پيش و پس        چون نباشد نور يارم پيش و پس؟ (32)


اگر نور هدايت الهي نباشد، عاشق با وجود اين همه محدوديت ها و موانع چگونه مي تواند راه خود را بيابد؟ شايد اين مصرع اشاره اي به آيه 28 سوره حديد داشته باشد که خداوند مي گويد: «براي شما نوري قرار مي دهيم تا با آن راه خود را بيابيد»، (و يجعل لکم نوراً تمشون به).


عشق،  خواهد کين سخن بيرون بود        آينه، غمّاز نبود، چون بود؟ (33)


آينه ت، داني چرا غمّاز نيست؟        زآن که زنگار از رخش ممتاز نيست (34)


عشق ذاتا کشّاف و آشکار کننده است، اگر کسي عاشق باشد توان پنهان کردن عشق خود را ندارد، درست همانند آينه که همه چيز را همانگونه که هست نشان مي دهد. پس عشق نمي خواهد پنهان بماند و اگر عاشق مانند يک آينه صاف و صيقلي راز عشق را نشان ندهد حتما زنگاري از دوستي دنيا و تعلقات دنيايي در او باقي مانده است که مانع مي شود.

 

 نسخه قابل چاپ    ارسال این صفحه به دوستان
تاریخ و زمان انتشار: یک شنبه 21 اسفند 1390
تهیه و تنظیم: شفیق شهید
منبع : دکتر سید مجید سادات کیائی
نظرات کاربران:
 
 Unknown: ممنونم عزیز
 
ارسال نظر:
 
عنوان  
رایانامه  
متن نظر  
کد امنیتی = ۱۳ + ۲