دو سه قدم جلوتر بود. توی کانال می رفتیم، تا خط اول چیزی نمانده بود.
میان دود و غبار، یک نگاهم به عقب بود، یک نگاه به جلو. ستون نیم خیز و ایستاده توی کانل پیچ و تاب می خورد.
هنوز دو سه قدم جلوتر بود، کوله اش سنگین بود، قطره های عرق از لای موهای کوتاه کرده اش مثل ساچمه لیز می خورد و پشت یقه اش گم می شد.
دلم بهش قرص بود، فرمانده ام بود. چیزی به خط نمانده بود. چند جنازه عراقی را با احتیاط رد کرد، من هم رد کردم، کمی جلوتر یک اسیر مجروح کف کانال ولو شده بود. گیج و منگ نگاه مان می کرد.
دوسه قدم جلوتر بود، اسیر را رد کردیم بی آنکه به عقب برگردد کمی دولا شد و با اشاره فهماند در کوله اش را باز کنم، باز کردم، نیم چرخی خورد و قوطی کمپوتی از کوله اش بیرون کشید. نیم رخش صورتی رنگ بود و خیس عرق، کمپوت را به طرف اسیر پرت کرد.
دست های خاک آلوده، قوطی کمپوت را در هوا قاپید. نگاهش به فرمانده ام بود.
بند کوله اش را بستم. دوسه قدم جلوتر بود، در آن هیاهو یک دفعه ایستاد و تمام رخ نگاه کرد به اسیر.
فرمانده ام بود، نگاهش را خواندم. عذر خواهی می کرد که قوطی کمپوت را پرت کرده است.
نقل این خاطره از بیسیم چی فرمانده شهید ماشاءالله سرهنگی
عملیات والفجر یک گردان خندق ، لشگر 27 محمدرسول الله صلوات الله علیه
به قلم آقای مرتضی سرهنگی
|