درباره ما | مطالبات شهدا | دفاع مقدس | دانشنامه | فیلم | صوت | ارتباط با ما | سایت های شفیق فکه | سیاسی | تصاویر
    صفحه نخست / دانشنامه / داستان های کوتاه

نقدی بر داستان «گدا» نوشته ی غلامحسین ساعدی

 

آنچه داستان «گدا»ي ساعدي را براي من خواندني‌‌تر مي‌كند، حكومت و غلبه‌ي طبيعي‌ترين شكل نگاه در اين داستان، از نوع تلخ ترين آن، به آدم‌ها است. ساعدي در اين داستان كوتاه از زبان پيرزنِ دوره‌گرد و كثيفي كه با گرداندن يك شمايل در كوچه و خيابان و روضه‌خواني [براي مولاي متقيان] به گدايي مي‌پردازد، سرگذشتِ پيرزنِ گدايي را روايت مي‌كند ‌كه در ابتداي داستان به خيال خريدن تكه خاكي براي روزگار پس از مرگش است؛ مرگي كه مدعي‌ِ آگاه شدن به فرا رسيدن آن است.

بچه‌ها و عروس و دامادهايش در كمال سنگ‌دلي و كج‌فهميِ احوالات پيرزن، او را از خانه‌‌هاي خود مي‌رانند. براي پيرزن تصوير دامادِ خشن و عصباني‌اش «جوادآقا» كه مهربانترين [احتمالا] فرزندش را تصاحب كرده‌، نمادي از ترس و وحشت است. نمادي كه به تدريج تا پايان متن پررنگ‌تر مي‌شود. و همراه او تا به آن خانه‌ي بزرگ كه وسط هشتي‌اش حوضي قرار دارد كه به قدر دريا آب در آن جاي مي‌گيرد و اطراف آن زن‌هاي بزك كرده و لاغري نشسته‌اند كه مدام مي‌خندند و چيزي را مي‌جوند كه تمامي ندارد هم، كشيده مي‌شود.

روايت داستان به شكل منولوگ طولاني پيرزن با خودش است. مخاطب پيرزن مشخص نيست و هم‌چنين الزام قصه گفتن او براي اين مخاطبِ نامرئي بر ما نامعلوم است. اما داستان چنان پركشش و شيوا روايت مي‌شود كه خواننده مسلم مي‌داند كه مخاطبِ پيرزن است و چنان شخصيت پيرزن ملموس و قابل تصور ساخته شده است كه انگار او را مي‌شناسد.

پيرزن در ابتداي داستان مي‌گويد:

" يه ماه نشده سه دفعه رفتم قم و برگشتم، دفعه‌ي آخر انگار به دلم برات شده بود كه كارها خراب مي‌شود اما بازم نصفه‌هاي شب با يه ماشين قراضه راه افتادم و صبح آفتاب نزده، دم در خونه‌ي سيد اسدالله بودم. در كه زدم عزيز خانوم اومد، منو كه ديد، جا خورد و قيافه گرفت. از جلو در كه كنار مي‌رفت هاج و واج نگاه كرد و گفت: «خانوم بزرگ مگه نرفته بودي؟»"

با آوردن اين بند او از بي مهري اسدالله و زن و بچه‌اش آغاز مي‌كند و بعد به تدريج از بقيه آنها هم مي‌گويد از امينه آغا كه وسايل و خرت و خورت‌هايش را توي انباري نموري كه بوي ترشي و سدر و كپك مي‌دهد نگه مي‌دارد به اميد اينكه سهمي از قالي‌هاي پيرزن ببرد، و از سيد عبدالله و فاطمه و حتي صفيه زنِ جواد آقا كه در نهان براي مادرش دل مي‌سوزاند اما كاري از دستش ساخته نيست. تنهايي پيرزن از همين حلقه‌اي كه او را از خود بيرون گذاشته‌اند شكل مي‌گيرد . هيچ‌كس به فكر نمي‌افتد كه پيرزن بيمار است و بايد درمان بشود. همه سعي مي‌كنند با راندن او از خانه و از خودشان به خيالشان اين شر را رفع كنند. بعد از آنكه پيرزن از پيش امينه آغا برمي‌گردد و مي‌فهمد كه حتي اجازه ندارد يك بقچه را از وسايلش بردارد تا براي شمايل «آقا» پرده بدوزد، مي‌گويد:

"ديگه كاري نداشتم، همه‌ش تو خيابونا و كوچه‌ها ولو بودم و بچه ها دنبالم مي‌كردند، من روضه مي‌خوندم و تو يه طاس كوچك آب تربت مي‌فروختم، صدام گرفته بود، پاهام زخمي شده بود و ناخن پاهام كنده شده بود و مي‌سوخت، چيزي تو گلوم بود و نميذاشت صدام دربيايد، تو قبرستون مي‌خوابيدم، گرد و خاك همچو شمايلو پوشانده بود كه ديگه صورت حضرت پيدا نبود، ديگه گشنه‌م نمي‌شد، آب، فقط آب مي‌خوردم، گاهي هم هوس مي‌كردم كه خاك بخورم..."

پيرزن به اين ترتيب به گدايي و آوارگي ادامه مي‌دهد و بعد از مدتي به خانه‌ي امينه‌آغا برمي‌گردد و مي‌بيند كه بچه‌هايش مشغول تقسيم تتمه‌ي اموال او هستند. و مخصوصا جواد آقا و سيد عبدالله بر سر قالي‌هاي او مرافعه دارند و امينه آغا گوشه‌اي ايستاده و اشك مي‌ريزد ونه بر احوال مادرشان، بلكه به اين دليل كه همه‌ي زحمت‌ها را او كشيده و چيزي نصيبش نشده است. اين قسمت جايي‌ست كه [احتمالا] جنون پيرزن بر فرزندانش آشكار مي‌شود و داستان با وجودي كه با پاياني باز به انتها مي‌رسد اما مي‌تواند مبين آنچه كه بعد از آن اتفاق خواهد افتاد هم باشد. اينكه احتمالا كار پيرزن به دارالمجانين كشيده خواهد شد و در آنجا خواهد مرد...

" يه دفعه كمال منو ديد و داد كشيد، همه برگشتند و نگاه كردند، و بعد آرام آرام جمع شدند دور من، جواد آقا كه چشمانش دودو مي‌زد داد كشيد: «مي‌بيني چه كارا مي‌كني؟»

من دهنمو باز كردم ولي نتونستم چيزي بگم و شمايلو به ديوار تكيه دادم، اونا اول من و بعد شمايل حضرتو نگاه كردند.

جواد آقا گفت: «بقچه‌تو وا كن، مي‌خوام بدونم اون تو چي هس.»

امينه گفت: «سيد خانوم بقچه‌تو وا كن و خيالشونو راحت كن.»

جواد آقا گفت: «يه عمره سر همه‌مون كلاه گذاشته، د ياالله زود باش.»

بقچه مو باز كردم و اول نون خشكه‌ها رو ريختم جلو شمايل، بعد خلعتمو در آوردم و نشانشون دادم، نگاه كردند و روشونو كردند طرف ديگه، كمال پسر صفيه با صداي بلند به گريه افتاد."

داستان گدا مانند بيشتر آثار ساعدي متاثر از حرفه و ارتباط مخصوص او – به واسطه‌ي چنان حرفه‌اي - با انسان‌ها است. ساعدي به نظر من پزشك غمگيني بود، پزشك غمگيني كه آدم‌ها را عميق و دقيق مي‌ديد و اندوه او هم محصول همين نگاهش بود. رنج او از تنهايي آدم‌ها، از حرص و آز بعضي از آنها و از ناداني و حماقت‌ گروهي ديگر بي‌حد و حصر بود. آدم‌هاي قصه‌هاي ساعدي، هم‌چو داستان «گدا» از بيرونِ حلقه‌ي رنج ديگران به آنها مي‌نگرند. آنها گاهي به حدِ خشم‌آوري خنثي و بي‌تاثير هستند و گاه نيز تا حدِ رنج‌‌آوري سرد و تلخ. تا جائيكه گاه به تصويرهاي ثابت و كم‌رنگي بدل مي‌شوند؛ شبيه مردمان دهِ بَيَل كه اطرافِ «موسرخه» پخش و پلا بودند، بر احوال موسرخه دل مي‌سوزاندند اما هيچ‌ تاثيري هم بر شرايط نداشتند، گيريم كه موسرخه نمايش بيروني احوالاتِ دروني آنها بود؛ يا شبيه مشترياني كه در داستان «ساندويچ» اطراف ميزهايشان نشسته بودند و به مردي كه با وسواس دستور تهيه ساندويچي را به آشپز مي‌داد، نگاه مي‌كردند. آنها ما را به ياد تصويرهاي نقاشي شده با رنگ‌هاي سرد، بر بومي خاكستري مي‌اندازند.

راستي چه دردي در دل ساعدي بود كه موجب مي‌شد اينچنين بنويسد؟ اين سوالي است كه هربار و پس از خواندن هر داستاني از او به ذهنم مي‌‌آيد

فرشته نوبخت

 

داستان گدا

 نسخه قابل چاپ    ارسال این صفحه به دوستان
تاریخ و زمان انتشار: شنبه 16 اردیبهشت 1391
تهیه و تنظیم: شفيق شهيد
منبع : فرشته نوبخت
ارسال نظر:
 
عنوان  
رایانامه  
متن نظر  
کد امنیتی = ۷ + ۱