4
اون شب صدقه جمع نكردم، نون بخور نمیری داشتم، عصا بدست، شمایل و بقچه زیر چادر، منتظر شدم، ماشین سیاهی اومد و منو سوار كرد، از شهر رفتیم بیرون سركوچهی تنگ و تاریكی پیادهم كرد. آخر كوچه روشنایی كم سویی بود. از شر همه چی راحت بودم، وقتش بود كه دیگه به خودم برسم، به آخر كوچه كه رسیدم در باز بود و رفتم تو. باغ بزرگی بود و درختهای پیر و كهنه، شاخه به شاخهی هم داشتند و صدای آب از همه طرف شنیده میشد، قندیل كهنه و روشنی از شاخهی بیدی آویزون بود. زیر قندیل نشستم و منتظر شدم، قمر و فاطمه و ماهپاره اومدند، هر چار تا اول گریه كردیم و بعد نشستیم به درد دل، قمرخپله و چاق مانده بود، اما شكمش، طبلهی شكمش وا رفته بود، فاطمه آب شده بود و چیزی ازش نمونده بود، اما هنوزم میخندید و آخرش گریه میكرد. ماهپاره گشنهش بود، همانطور كه چینهای صورتش تكان تكان میخورد انگشتاشو میجوید، نمیدونست چشه، اما من میدونستم كه گشنشه، بقچهمو باز كردم و نونا رو ریختم جلوش، فاطمه هنوز بقچهشو داشت و هنوزم مواظبش بود. ماهپاره شروع كرد به خوردن نونا، همچی به نظرم اومد كه خوردن یادش رفته، یه جوری عجیبی میجوید و میبلعید، بعد نشستیم به صحبت، و هر سه نفرشون گله كردند كه چرا به دیدنشون نمیرم، من هی قسم و آیه كه نبودم، اما باورشون نمیشد، بعد، از گدایی حرف زدیم و من، فاطمه رو هر كارش كردم از بقچهش چیزی نگفت، بعد رفتیم لب حوض، من همه چی رو براشون گفتم، گفتم كه دنیا خیلی خوب شده، منم بد نیستم، صدقه جمع می كنم، شمایل می گردونم، فاطمه گفت: "حالا كه شمایل میگردونی یه روضه قاسم برامون بخون، دلمون گرفته."
هر چارتامون زیر درختا نشسته بودیم، من روضه خوندم، فاطمه اول خندهاش گرفت و بعد شروع به گریه كرد، و ما هر چار نفرمون گریه كردیم، از توی باغ هم های های گریه اومد.
5
دعای علقمه كه تموم شد، به فكر خونه و زندگیم افتادم، همه را جمع كرده گذاشته بودم منزل امینه آغا. عصر بود كه رفتم و در زدم، خودش اومد درو باز كرد. انگار كه من از قبرستون برگشتهم بهتش زد، من هیچی نگفتم، نوههاش اومدند، دخترش نبود، و من دیگه نپرسیدم كجاس، می دونستم كه مثل همیشه رفته حموم.
امینه گفت: "كجا هستی سید خانوم ؟"
گفتم: "زیر سایهتون."
امینه گفت :" چه عجب از این طرفا؟"
گفتم: "اومدم ببینم زندگیم در چه حاله."
امینه زیرزمین را نشان داد و گفت: "چند دفه سید مرتضی و جواد آقا و حوریه اومدهن سراغ اینا، و من نذاشتم دست بزنن، به همهشون گفتم هنوز خودش حی و حاضره، هر وقت كه سرشو گذاشت زمین، من حرفی ندارم بیایین و ارث خودتونو ببرین."
از زیرزمین بوی ترشی و سدر و كپك می اومد، قالیها و جاجیمها را گوشهی مرطوب زیرزمین جمع كرده بودند، لولههای بخاری و سماورهای بزرگ و حلبی ها رو چیده بودند روهم، یه چیز زردی مثل گل كلم روی همهشون نشسته بود، بوی عجیبی همه جا بود و نفس كه میكشیدی دماغت آب می افتاد، سه تا كرسی كنار هم چیده بودند، وسطشون سه تا بزغالهی كوچك عین سه تا گربه، نشسته بودند و یونجه می خوردند. جونور عجیبیم اون وسط بود كه دم دراز و كلهی سه گوشی داشت و تندتند زمین را لیس میزد و خاك میخورد.
امینه ازم پرسید: "پولا را چه كردی سید خانوم؟"
من گفتم: "كدوم پولا؟"
امینه گفت: "عزیزه نوشته كه رفته بودی قم واسه خودت مقبره بخری؟"
گفتم: "تو هم باورت شد؟"
امینه گفت: "من یكی كه باورم نشد، اما از دست این مردم، چه حرفا كه در نمیارن."
گفتم: "گوشت بدهكار نباشه."
امینه پرسید: "كجاها میری، چه كارا می كنی؟"
گفتم: "همه جا میرم، تو قبرستونا شمایل میگردونم، روضه میخونم، مداح شدهام."
بچه های امینه نیششان باز شد، خوشم اومد، شمایلو نشانشون دادم، ترسیدند و در رفتند.
امینه گفت: "حالا دلت قرص شد؟ دیدی كه تمام دار و ندارت سر جاشه و طوری نشده؟"
گفتم: "خدا بچههاتو بهت ببخشه، یه دونه از این بقچههام بهم بده، می خوام واسه شمایلم پرده درست كنم."
امینه گفت: "نمیشه، بچههات راضی نیستن، میان و باهام دعوا می كنن."
گفتم: "باشه، حالا كه راضی نیستن، منم نمیخوام."
و اومدم بیرون. یادم اومد كه شمایل حضرت بهتره كه پرده نداشته باشه، تازه گرد و غبار قبرستونها كافیه كه چشم ناپاك به جمال مباركش نیفته، سر دوراهی رسیدم و نشستم و شروع كردم به روضه خوندن. مردها به تماشا ایستادند. من مصیبت میگفتم و گریه میكردم، و مردم بیخودی میخندیدند.
داستان گدا قسمت پاياني
|