تو خونهی سید عبدالله دلشون برام تنگ شده بود. سید با زنش رفته بود وبچه ها خونه رو رو سر گرفته بودند. خواهر گنده و باباغوری رخشنده هم همیشهی خدا وسط ایوان نشسته بود و بافتنی میبافت، صدای منو كه شنید و فهمید اومدم، گل از گلش واشد، بچههام خوشحال شدند، رخشنده و سید عبدالله قرار نبود به این زودیها برگردند، نون و غذا تا بخوای فراوان بود، بچه ها از سر و كول هم بالا میرفتند و تو حیاط دنبال هم میكردند،
میریختند و میپاشیدند و سر به سر من میذاشتند و میخواستند بفهمند چی تو بقچهم هس. اونام مثل بزرگتراشون میخواستند از بقچهی من سر در بیارن، خواهر رخشنده تو ایوان مینشست و قاه قاه میخندید و موهای وزكردهشو پشت گوش میگذاشت با بچهها همصدا میشد و میگفت: "خانوم بزرگ، تو بقچه چی داری؟ اگه خوردنیه بده بخوریم."
و من میگفتم: "به خدا خوردنی نیس، خوردنی تو بقچهی من چه كار می كنه."
بیرون كه میرفتم بچههام میخواستن با من بیان، اما من هرجوری بود سرشونو شیره میمالیدم و میرفتم خیابون. چارراهی بود شبیه میدونچه، گود و تاریك كه همیشه اونجا مینشستم، كمتر كسی از اون طرفا در میشد و گداییش زیاد بركت نداشت و من واسه ثوابش این كارو می كردم. خونه كه بر میگشتم خواهر رخشنده میگفت: "خانوم بزرگ كجا رفته بودی؟ رفته بودی پیش شوهرت؟"
بعد بچه ها دورهام می كردند و هر كدوم چیزی از من میپرسیدند و من خندهم میگرفت و نمیتونستم جواب بدم و میافتادم به خنده، یعنی همه میافتادند و اونوقت خونه رو با خنده می لرزوندیم. خواهر رخشنده منو دوست داشت، خیلیم دوست داشت، دلش میخواست یه جوری منو خوشحال بكنه، كاری واسه من بكنه، بهش گفتم یه توبره واسه من دوخت. توبره رو كه تموم كرد گفت: "توبره دوختن شگون داره. خبر خوش می رسه."
این جوریم شد ، فرداش آفتاب نزده سرو كلهی عبدالله و رخشنده پیدا شد كه از ده برگشته بودند، رخشنده تا منو دید جا خورد و اخم كرد، سید عبدالله چاق شده بود، سرخ و سفید شده بود، ریش در آورده بود، بیحوصله نگام كرد و محلم نذاشت. پیش خود گفتم حالا كه هیشكی محلم نمی ذاره، بزنم برم، موندن فایده نداره، هركی منو می بینه اوقاتش تلخ میشه، دیگه نمیشد با بچهها گفت و خندید، خواهر رخشنده هم ساكت شده بود. سید عبدالله رفت تو فكر و منو نگاه كرد و گفت: "چرا این پا اون پا میكنی مادر؟"
گفتم: "میخوام بزنم برم."
خوشحال شد و گفت: "حالا كه میخوای بری همین الان بیا با این ماشین كه ما رو آورده برو ده."
بچه ها برام نون و پنیر آوردند، من بقچه و توبرهای كه خواهر رخشنده برام دوخته بود ورداشتم و چوبی رو كه سید عوض عصا بخشیده بود دست گرفتم و گفتم: "حرفی ندارم، میرم."
بچه ها رو بوسیدم و بچه ها منو بوسیدند و رفتم بیرون، ماشین دم در بود، سوار شدم. بچهها اومدند بیرون و ماشینو دوره كردند، رخشنده و خواهرش نیومدند، سید دو تومن پول فرستاده گفته بود كه یه وقت به سرم نزنه برگردم. صدای گریهی خواهر رخشنده رو از تو خونه شنیدم. دختر بزرگ رخشنده گفت: "اون میترسه، میترسه شب یه اتفاقی بیفته." نزدیكیای ظهر رسیدم ده، پیاده كه شدم منو بردند تو یه دخمه كه در كوچك و چارگوشی داشت. پاهام، دستام همه درد می كرد، شب برام نون و آبگوشت آوردند، شام خوردم و بلند شدم كه نماز بخونم در دخمه رو باز كردم، پیش پایم درهی بزرگی بود و ماه روی آن آویزان بود و همه جا مثل شیر روشن بود و صدای گرگ
میاومد، صدای گرگ، از خیلی دور میاومد، و یه صدا از پشت خونه میگفت: "الان میاد تو رو میخوره گرگا پیرزنا رو دوس دارن."
همچی به نظرم اومد كه دارم دندوناشو میبینم، یه چیز مثل مرغ پشت بام خونه قدقد كرد و نوك زد. پیش خود گفتم خدا كنه كه هوایی نشم، این جوری میشه كه یكی خیالاتی میشه. از بیرون ترسیدم و رفتم تو. از فردا دیگه حوصلهی دره و ماه و بیرونو نداشتم، همهش تو دخمه بودم، دلم گرفته بود، فكر میكردم كه چه جوری شد كه این جوری شد. گریه میكردم،گریه میكردم به غریبی امام غریب، به جوانی سقای كربلا. یاد صفیه افتاده بودم و دلم براش تنگ شده بود، اما از شوهرش میترسیدم، با این كه میدونستم نمیدونه من كجام، باز ازش میترسیدم، وهم و خیال برم می داشت.
ده همه چیزش خوب بود، اما من نمیتونستم برم صدقه جمع كنم. عصرها میرفتم طرفای میدونچه و تاشب مینشستم اونجا. كاری به كار كسی نداشتم، هیشكیم كاری با من نداشت، كفشامو تو راه گم كرده بودم و فكر می كردم كاش یكی پیدا می شد و محض رضای خدا یه جف كفش بهم میبخشید، میترسیدم از یكی بخوام، میترسیدم به گوش سید برسه و اوقاتش تلخ بشه، حالم خوش نبود، شبها خودمو كثیف میكردم، بی خودی كثیف می شدم نمیدونستم چرا این جوری شدهم، هیشكیم نبود كه بهم برسه.
یه روز درویش پیری اومد توی ده. شمایل بزرگی داشت كه فروخت به من، اون شب و شب بعد، همهش نشستم پای شمایل و روضه خوندم. خوشحال بودم و میدونستم كه گدایی با شمایل ثوابش خیلی بیشتره.
یه شب كه دلم گرفته بود، نشسته بودم و خیالات میبافتم كه یه دفه دیدم صدام میزنن، صدا از خیلی دور بود، درو وا كردم و گوش دادم، از یه جای دور، انگار از پشت كوهها صدام میزدند. صدا آشنا بود، اما نفهمیدم صدای كی بود، همهی ترسم ریخت پا شدم شمایل و بند و بساطو ورداشتم و راه افتادم، جاده ها باریك و دراز بود، و بیابون روشن بود و راه كه
میرفتم همه چیز نرم بود، جاده پایین میرفت و بالا میآمد، خستهام نمیكرد همه اینا از بركت دل روشنم بود، از بركت توجه آقاها بود، از آبادی بیرون اومدم و كنار زمین یكی نشستم خستگی در كنم كه یه مرد با سه شتر پیداش شد، همونجا شروع كردم به روضه خوندن، مرد اول ترس برش داشت و بعد دلش به حالم سوخت و منو سوار كرد و خودشم سوار یكی شد. شتر سوم پشت سرما دوتا، آرام آرام می اومد. دلم گرفته بود و یاد شام غریبان كربلا افتادم و آهسته گریه كردم.
داستان گدا - قسمت سوم |