بارها سر در گریبان کرده ام
خویش را در خویش حیران کرده ام
با دل خود گفتگوها داشتم
روح را از تن جدا انگاشتم
مرغ روحم تا خدا پر می کشد
لیک تن خود را به بستر می کشد
روح من با تن ندارد آشتی
گویدم: با تن چرا بگذاشتی؟
روح وتن نا آشنایی می کنند
روز وشب میل جدایی می کنند
روح سر در عرش اعلا می کشد
تن مرا در چاه دنیا می کشد
روح گوید: شهر من از تن جداست
زانکه تن بازیچه ی آز و هواست
جای من اندر سرای خاک نیست
خاکیان پستند و اینجا پاک نیست
این تن خاکی به گل دل بسته است
لیک روح از چاه دنیا خسته است
روح من همچو عقابی تیز پر
می کند تا اوج ناپیدا سفر
لیک تن همچون کلاغی دل پریش
می زند بر جیفه ها منقار خویش
تن کلاغ و مال دنیا جیفه دان
جیفه خواری نیست کار بخردان
هاتفی در گوش من گوید مدام
مرغ جان را از چه افکندی به دام؟
روح تو رود است و تن مرداب تو
روح چون کشتی و تن گرداب تو
ادامه دارد |