شهید همت فقط نام یک بزرگراه نیست/گفتگو با جانبازان: سیدمحمد مدنی و موسی سلامت
خوشا رقص مردانی از آینه
سواران میدانی از آینه
خوشا رفتن از خود
رسیدن به خویش
سفر در خیابانی از آینه
خوشا محو تکرار تصویرها
گذشتن ز ایوانی از آینه
دل خویش را آب و جارو کنیم
بیاریم مهمانی از آینه
ز باغی که آیینه کاری شده است
بچینیم دامانی از آینه
در آغاز آیینه بودیم و باز
بیابیم پایانی از آینه
اهل اینطرفها نبودند. آقا سیدمحمد مدنی و موسی سلامت را میگویم. انگار از یک جایی آمده بودند که من نمیشناختم. ندیده بودم شبیهشان را تا آن روز. آرام گرفته بودند، مطمئن بودند، نگاهشان نگران نبود آرام حرف میزدند...
بچهها هم جمعشان جمعتر بود آن روز، شمع محفل نورانیتر از همیشه بود که این طور پروانهوار همه دورشان حلقه زده بودند.
مناسبت آمدنشان اعیاد شعبانیه و روز جانباز بود. یکیشان علاوه بر آنکه توان حرکت نداشت، به علت موج انفجار قدرت شنوایی هم نداشت. یکی از بچهها با شوق رفته بود کنارش جا گرفته بود و به بقیه میگفت: هرکه از آقای سلامت سؤال دارد بگوید تا من برایش بنویسم...
نمیشنید، اما چنان لبخندی میزد که با همه وجودت نشاط و عشق و به قول امروزیترها «انرژی مثبت» را منتقل میکرد، میگرفتی.
اولین سوال را از آقا سیدمحمد مدنی پرسیدند:
اولین روزی که یک جانباز دچارقطع عضو میشه چه حالی داره؟
من راجع به شرایط یک قطع نخاعی میتونم حرف بزنم که تجربهاش کردم. خوب یادم هست اون روز که زخمی شدم بیست، بیستویک سالم بود، توی گرمای وحشتناک هوای خوزستان مجبور بودم درازکش روی زمین باقی بمونم، چون با هر تکون و حرکتی ممکن بود دشمن متوجه موقعیت بشه. وقتی تیر خورده بودم و قطع نخاع شده بودم، برام حال و هوای غریبی بود، چون میدیدم دستها و پاهام سر جاشه، به ظاهر اتفاقی نیفتاده. اما نمیتونم پاهام رو حرکت بدم و این اصلا حس خوبی نیست! تشنگی شدید در حالیکه آب توی قمقمهات جوشه، تازه اگر جوش هم نبود نمیتونستی با وجود خونریزی شدید آب بخوری چون وضع بدتر میشه، حالا تصور کنید که توی این شرایط آدم چه حال و روزی داره.
تا وقتی که اومدم تو بیمارستان و مادرم به ملاقاتم اومد و ازم خواست که پاهام رو تکون بدم و نتونستم، نمیدونستم قطع نخاع یعنی چی... اما بعدش تازه متوجه شدم معناش از دست دادن توانایی راه رفتن و حرکت کردن تا همیشه است...
میشه از خودتون بگید واینکه چی شد رفتید جنگ؟
ما از ایرانیهایی بودیم که به عراق مهاجرت کرده بودیم، اما سال 1350تحملمان تمام شد. از دست عراقیها به ستوه آمده بودیم، به همین خاطر به ایران برگشتیم... با شروع جنگ هم با اینکه همسر و سه فرزند داشتم عِرق ایرانی بودن و حس دفاع از کشور، راهیام کرد تا به جنگ بروم...
آیا بعد از اتفاقی که براتون افتاد هیچ وقت خودتون رو زیر سؤال بردید که: چرا به جنگ رفتم؟
نه! اتفاقا همیشه به خودم میگویم چقدر مدت زمان بودن من در جبهه کم بود... آن روزها خیلیها برای فرار از جنگ از تهران به سمت جاده دماوند میرفتند و بسیاری از همانها بر اثر تصادف در جاده کشته شدند. من به این موضوع معتقدم که تا آنچه برای شما مقدر شده برایتان اتفاق نیفتد از آن رهایی ندارید.
در جنگ، عراق، به لحاظ تجهیزات جنگی به شدت مجهز بود و دریایی از این تجهیزات فوق مدرن را که کشورهای پیشرفته در اختیارش گذاشته بودند در دسترس داشت و از آن همه فقط یک گلوله نصیب من شد و با همان یک گلوله سرنوشت من تغییر کرد. خاطرم هست بچههایی را که قطع نخاع شده بودند، اما از برجهای فلزی به زحمت خودشانم را بالا میکشیدند و میگفتند توانایی دیدبانی که داریم...
شغل شما چیست؟
وقتی به جنگ میرفتم در حال تحصیل بودم، بعد از اینکه بر اثر قطع نخاع از جنگ آمدم و مدتی که گذشت و به وضعیت جدید خو گرفتم، تحصیل را ادامه دادم و سعی کردم رشتهای را انتخاب کنم که نیاز به تحرک کمتری داشته باشم. تا مقطع دکتری حقوق تحصیل کردهام و حالا هم که به لطف خدا نیاز مالی چندانی ندارم، به صورت مجانی مشاوره حقوقی ارائه میدهم.
بیایید در باره پذیرش قطعنامه صحبت کنیم، فکر میکنید چرا در آن زمان در پذیرش قطعنامه تعلل شد؟
یکسری مسائل پشت پرده بود که ربطی به ما پیدا نمیکند، اما این را میدانم که بچههای ما آنقدر به مقام ولایت و حضرت امام ایمان داشتند که هر آنچه ایشان امر میکردند بیچون و چرا اجرا میکردند.
در روایات آمده که کسی به امام صادق(ع) به شدت ابراز ارادت میکرد. یک روز در حالیکه در حال ابراز ارادت بود امام به او فرمودند داخل تنور شو! او با تعجب نگاه کرد و از این عمل امتناع ورزید. در همان حال یکی دیگر از یاران امام به نام خراسانی وارد شد و امام به او امر کردند داخل تنور شو و او این کار را کرد. تبعیت بچهها هم از امام اینگونه بود. خیلیها در مقابل دستور عقبنشینی مقاومت میکردند.
اما در آن زمان چون واقعاً کار دیگری نمیشد کرد و این بهترین تصمیم بود. پس بهتر بود زودتر پذیرفته میشد. و خوب در همه دنیا رسم بر این است که یک نفر حرف آخر را بزند. یا باید قبول میکردیم یا باز کشته و مجروح میدادیم.
آیا میشود این صلح را به صلحهای صدر اسلام تشبیه کرد؟
بله مثل صلح حدیبیه، یا صلح امام حسن...(ع)
در مورد عشق بازی و معامله با خداوند برایمان بگویید.
جواب من در اولین کلمه توحید است. تا زمانی که معنای آن را نفهمیم جواب هیچ سؤالی را نخواهیم داد. چرا خودکشیها زیاد است؟ دلیلش غیر از این است که از ذات پاک خدا و امید به وجود او دور شدهایم؟ گاهی به آسایشگاه ما سری بزنید، ببنید آنطور زندگی کردن چقدر است؟ ما در آنجا کسانی را داریم که سی سال است فقط روی تخت خوابیدهاند و لعنت بر کسی که (فرقی نمیکند چه کسی مسئولین یا هر کسی در هر جایگاه و موقعیتی) بخواهد روی این ارزشها قدم بگذارد. تجسم کنید در وضعیتی باشید که یک نفر بخواهد برای شما مسواک بزند و یا حتی یک لیوان آب به شما بدهد در حالیکه نمیداند شما کی سیراب شدهاید... اما با همة این سختیها آن شیرینی معامله چیز دیگری است. امام به ما یاد داده است برای این مملکت اگر صد بار هم بمیریم باز هم ارزشش را دارد.
سه چیز خوبی که جنگ برای شما داشت؟
به شدت ما را راسخ و پایدار کرد برای ادامه زندگی بعد از جنگمان. آنجا متکای زیر سرمان آجر و سنگ بود و... صبر و آرامش ما را به شدت بالا برد که اگر اینگونه نبود تحمل چنین شرایطی را امروز نداشتیم. و در کل انسانیت را به معنای کامل به ما یاد داد.
اگر قرار باشد همین الان یک معجزه برایتان اتفاق بیفتد چه میخواستید؟
اگر برای من تضمین میشد که عاقبت من به خیر است، هیچ چیز دیگری از خدا نمیخواستم.
من متولد 1368هستم، باتوجه به آن بیست سالی که از جنگ گذشته توصیه شما به بچههای هم سن و دوره من چیست؟
اگر کسی بیاید و همه چیز به شما بدهد و بخواهد یک انگشت شما را ببرد به نظر من خیلی کار احمقانهایست... من معتقدم هر کاری که انجام میدهیم باید خالصانه و برای خدا باشد. تا این باور را نداشته باشیم هرکاری که انجام میدهیم بیخود و بیفایده است. چون دنیا فانی است و انجام کار برای دنیای فانی بیفایده است. شب که شد موقع خواب از خودتان بپرسید چند تا دل را شاد کردید؟ از خودتان بپرسید چند دل را شکاندید؟ ببنید جواب قانعکنندهای دارید که به خودتان بدهید؟
از شهید همت برایمان بگویید.چرا خواستید اسم وبلاگتان عاشق همت باشد؟
شهید همت را ما فقط به نام یک بزرگراه میشناسیم. اما او یک موجود استثنایی بود. همة کارهایش عجیب و غریب بود... هیچ وقت از بچهها جدا نمیشد. ما ندیدیم او خواب داشته باشد. فکر میکنم اگر امروز بود مشکلاتمان کمتر بود. اما ما امروز بیمهری زیاد میبینیم. حتی پیش میآید که یک مسئول به ما حسادت میکند. آن وقتها در جنگ شهید همت به ما میگفت سعی کنید شهید شوید. میگفتیم چه فرقی میکند؟ میگفت: اگر بمانید سختی زیاد خواهید کشید. باید با مردم درد دل کنم. اینها شکایت نیست، درد دل است!
شهید همت همیشه به فکر بسیجیها بود. اولویت او سلامت و آسایش رزمندهها بود. او خود را وقف رزمندگان میکرد.
جانباز را از زبان یک جانباز تعریف کنید.
در مورد کسانی که قدم در جبهه گذاشتند،کلمه جانباز به معنای این است که از جسم خاکی بگذریم که اگر به زمین بسته باشیم رشد نخواهیم کرد. سکوت امیرالمؤمنین(ع) جانبازی است، سکوت آیتالله بروجردی جانبازی است، برای اینکه اگر روی هوی و هوس پا بگذارید جانبازی کردهاید.
اگر جامعه را درخت فرض کنیم، جانباز کجای این درخت است؟
ریشه. ریشة درخت گستردهتر و باعث بقای جامعه است.
درصد جانبازی شما چقدر است؟
ما قطع نخاعیها به 70 درصد معروفیم که معمولا بالاترین درصد امکانات به ما تعلق میگیرد. اما مظلوم آنهایی که از این درصد کمتر هستند و چیزی به آنها نمیدهند. جانبازان نابینا و افرادی مثل آقای سلامت که قدرت حرکت ندارند و علاوه بر آن در اثر موج انفحار شنواییشان را هم از دست دادهاند، بالای 70 درصد محسوب میشوند. اینها یکسری معیارهای بینالمللی است که برای مجروحین جنگی در نظر گرفته شده. بعضیها با این بدن مجروح کار میکنند و این خیلی سخت است، خیلی سخت. خیلیهاشان برای خرج و مخارج مسافرکشی میکنند و خیلی کارهای سخت دیگر... یکی از جانبازان را میشناسم که وضعیت قطع نخاعی او بهگونهای است که فقط میتواند سرش را تکان دهد. قرار بود رییسجمهور به دیدن او برود، آن موقع به پدرش گفته بود اگر بفهمم از ایشان چیزی خواستهاید، از اینجا (خانه) میروم. برایمان دعا کنید، دعا کنید که اسیر این درصدها نشویم. بعضی وقتها با خودم فکر میکنم آیا با این کارت جانبازی بنیاد شهید میشود از قیامت رد شد؟
من به عنوان یک جوان هزارتا امید و آرزو دارم و میخواهم زندگی کنم. اما از خودم سؤال میکنم کسی که آن زمان جوان و هم سن و سال من بوده چطور رفته جنگ؟ واقعا جواب این سؤال چیست؟
خیلی طبیعی است که جوان امروز امید و آرزوی خودش را دارد، باید هم داشته باشد. اما یک چیزهایی فطری است. همه ما از خودمانم سؤال میکنیم که آیا عاقبت من خاک شدن و رفتن است؟
کسی که یک دوچرخه میسازد برای آن وسیله دفترچة دستورالعمل هم درست میکند، چطور ممکن است کسی که ما را خلق کرده برای ما دستورالعمل نداشته باشد؟ جوانان آن دوره هم افکاری داشتند و به آرمانها و اهدافی ایمان داشتند که باعث شد موجب حرکت آنها برای دفاع شود، فکر کنید مال و ناموس و شرف و حیثیت و سرزمین شما در خطر است، آیا شما آرام مینشینید؟ مسلما نه. از بین همان جوانان یکی را میشناختم که شهید شد.
یادم هست یک روز ماه رمضان دیدم موتورش را بدون آنکه روشن کند به زحمت از یک کوچه سربالایی، بالا میکشید. گفتم چرا این طوری میکنی؟ گفت: ساعت خوبی نیست مردم روزه دارند، شاید در حال استراحت باشند، صدای موتور اذیتشان میکند.
از بین همان جوانها که میگویم یک نفر بود که برای خنثا کردن مین. وقتی مجبور بودیم خودمان را روی مینها بیندازیم پیشنهاد کرد اسامیمان روی تکه کاغذهای کوچک بنویسیم و قرعهکشی کنیم. در قرعه اسم خودش درآمد!! رفت خودش را روی مین انداخت و شهید شد. بعد که کاغذهای قرعهکشی را نگاه کردیم دیدیم روی همه آنها نام خودش را نوشته!
دنیای عجیبی است. آن روزها کسی را میدیدیم که آنطور خودش را فدا میکرد، اما حالا در جامعه احساس ناامنی میکنیم. اگر قرار است یک ماشین را به تعمیرگاه بدهیم، ده جور بالا و پایین میکنیم که چه بلایی سر این ماشین میآید؟
در جنگ یک شهید را دیدیم که عرقگیر وصله پینهخوردهاش از زیر لباس رزم پارهشدهاش پیدا بود. یکی به من گفت: میدانی این کیست؟ گفتم نه. گفت: این مسئول تدارکات گردان است.
کسی که همه امکانات و لباس و تجهیزات در اختیارش بوده اما لباس تنش این است که مبادا بچهها بیوسیله بمانند.
حال عجیب است کسی که مسئول میشود سطل آشغال اتاقش چهارصد هزار تومان قیمت دارد!
این گفتگو در سیزدهم مردادماه 1387 (روز جانباز) در فرهنگسرای دانشجو و در جلسة نقد وبلاگهای دینی، به مدیریت ابوالفضل درخشنده صورت گرفته است.
وقتی تیر خورده بودم و قطع نخاع شده بودم، برام حال و هوای غریبی بود، چون میدیدم دستها و پاهام سر جاشه، به ظاهر اتفاقی نیفتاده. اما نمیتونم پاهام رو حرکت بدم و این اصلا حس خوبی نیست! تشنگی شدید در حالیکه آب توی قمقمهات جوشه، تازه اگر جوش هم نبود نمیتونستی با وجود خونریزی شدید آب بخوری چون وضع بدتر میشه، حالا تصور کنید که توی این شرایط آدم چه حال و روزی داره.
خاطرم هست بچههایی را که قطع نخاع شده بودند، اما از برجهای فلزی به زحمت خودشانم را بالا میکشیدند و میگفتند توانایی دیدبانی که داریم...
شهید همت را ما فقط به نام یک بزرگراه میشناسیم. اما او یک موجود استثنایی بود. همة کارهایش عجیب و غریب بود... هیچ وقت از بچهها جدا نمیشد. ما ندیدیم او خواب داشته باشد. فکر میکنم اگر امروز بود مشکلاتمان کمتر بود.
از بین همان جوانان یکی را میشناختم که شهید شد. یادم هست یک روز ماه رمضان دیدم موتورش را بدون آنکه روشن کند به زحمت از یک کوچه سربالایی، بالا میکشید. گفتم چرا این طوری میکنی؟ گفت: ساعت خوبی نیست مردم روزه دارند، شاید در حال استراحت باشند، صدای موتور اذیتشان میکند.
منبع : حوزه |