آنچه میخوانید رنجنامه یک بسیجی پیرامون کاستیها و کجسلیقگی های رایج در حفظ و نشر فرهنگ دفاع مقدس است. جدای از ساختمانها و سنگها و خاکریزها و پادگانها و بیمارستانهای صحرایی و... مهمترین آثار باقیمانده از دفاع مقدس شهدای زنده و مردان درد هستند. آنها که روح اسلام انقلابی را (که به گفته امام مهمترین و بزرگ ترین محصول جنگ هشت ساله است) در کالبد خاطرات خاکریز میدمند و از تبدیل شدن آن به یک تماشاگاه توریستی یاموزه عزاداری جلوگیری میکنند. این تسونامی که سعید قاسمی از آن سخن گفته است اگر جسم جنگ را مفهوم کند مصیبتی است و مصیبت بزرگتر آنکه روح دفاع مقدس را رنجور و بیرمق کند. چنان نخواهد نشد. بمنه و کرمه
راستش، بنا ندارم در این شرایطی که دل حزبا... همهجوره داغدار است، از جور زمان گرفته تا همهجوره فشارهای متعدد، من هم دست به قلم شوم و زخمهای قدیمی را بازگشایی کنم اما هر چه که میخواهم، به قول آقایان از «سیاههنمائی» پرهیز کنم، نمیشود. چرا که اگرچه خیلی وقت است با این حرفها خداحافظی کردهام اما از آنجاییکه اگر این چند ورق پاره را هم نمینوشتم، منفجر میشدم؛ فقط برای خلاص کردن خود و جمعی همدرد باز هم به تکاپو افتادم.
هر سال، پس از بازگشت از مراسم ظهر عاشورا که در مناطق جنگی برگزار میشود، پشت دستم را داغ میکنم که دوباره چنین هوسی نکنم اما چگونه بگویم که چقدر سخت است، راهاندازی یک کاروان چند اتوبوسه با خلائقی از هر قید و طایفه و سن، به سمت جنوب. از گرفتن اتوبوس با هزینهای سرسامآور تا هماهنگی اسکان در چندین نقاط مختلف تا ردیف کردن آب و دان. خوراک مادی به کنار، دادن خوراک فرهنگی به خلقالله که اصل قصه است، خود مقولهایست. و بعد هم استرس اینکه صحیح و سالم بچههای مردم را به اوطانشان بازگردانم. نمیدانم میفهمید یا نه، چند بار میمیری و زنده میشوی تا برگردی. نکند بگویی ما هم کارواندار سوریه و کربلا و مکه هستیم و درک میکنیم. نه برادر زمین تا آسمان با یکدیگر تفاوت دارد.
اما هر سال نمیدانم چه شوریست که عنانم را میبرد و بیاختیار چنین ایامی به عشق شهدا علیالخصوص بعد از شهادت آوینی و یزدانپرست و شهدای تفحص ،قرارمان ظهر عاشورا «فکه» است. «و ما ادراک ماالفکه» الحق و الانصاف نمیدانم، چگونه و با چه زبانی و از کجا بگویم، چطور توجیهگر اعمال دوستان متصدی این امورات باشیم که بحمدالله همه خودی هستند و نه، زبانم لال، منتسب به جناح 2 خرداد و کذا. آقایانی که هر ساله تکرار مکررات میفرمایند که برای راهیان نور چه کردهایم و تسهیلات و کذا ایجاد نمودهایم و برای حفظ سیره دفاع مقدس بیش از یکصد نقطه را شناسایی کردهایم؟!... بنا داریم برای کاروانهای فلان چه بکنیم...
به قول دوستی «سالی که نکوست از تسانومیاش پیداست»
این به کنار، وضعیت موجود مناطق جنگی و روند رو به تخریب و تفسیر آن به بهانههای مختلف بحمدالله آنچنان با سرعت و با برنامه انجام میپذیرد که دیگر جایی برای حرف زدن باقی نگذارده است. و از طرفی علیرغم همهگونه بیتوجهی، عطش نسل جدید و حتی قدیم و خسته از سیاستبازی و دغلبازیهای زمانه و پناه آوردن به روزگاران طلایی، روزبهروز بر عمق مسئولیتپذیری و اهتمام داشتن، البته اگر چنین نیتی وجود داشته باشد، میافزاید...
سالیان پیش، آوینی برایم گفته بود که نمیشود، هم بهدنبال توسعه اقتصادی و هم به دنبال توسعه سیاسی بود. و در عین حال دم از نگهداشتن اصول و آرمان زد. و نیز سالیان قبلتر از او امام(ره) در گوشم زمزمه کرده بود که «آنها که بهدنبال جمع کردن دو مقوله «رفاه» و مبارزه با یکدیگرند، با الفبای مبارزه بیگانهاند و آب در هاون میکوبند. و من میدانستم که این دو مسیر از یکدیگر جداست. و در نهایت پیروی از یک تفکر منجر به حذف دیگری خواهد شد.
یادتان که نرفته در سفارشات آن پیر فرزانه(ره) که قطعا چنین روزهایی را میدید که نسلهای آتی بهدنبال حقایق و مظلومیت ما در جنگ به تفحص خواهند پرداخت و بدینمنظور بود که سفارش کرد:
«حفظ و نگهداری ترکیب یک یا چند شهر خراب شده در جنگ، به منظور ترسیم علنی تجاوز دشمنان علیه انقلاب و کشورمان و نشان دادن قدرت دفاع و مقاومت قهرمانانه ملت که آیندگان فقط به اسناد و نوشتهها بسنده نکنند. البته این کار با رضایت کامل صاحبان املاک و با ایجاد شهرهای مجاور باید انجام شود» پیام معروف به بازسازی 11/7/67
و چقدر خوب، آقایان گوش دادند. و یا مطلعید بعد از مناقشه بر سر پادگان دوکوهه که آن را به ارتش واگذارکردند.
وحضور رهبر عزیز و فرمایش گهربارشان در دو کوهه که:
« اين پادگان و سرزمين، شاهد فداکاريها، اخلاصها، ايمانها و روحيههاي مالامال از امواج صفا و طراوتي است که از جوانان مؤمن بسيجي و فداکار بروز کرده است.»۱۳۸۱/۰۱/۰۹
الحمدا... دیدیم و چهها دیدیم، یک به یک تماشایی. راستی، چه بنویسیم و از کجا شروع کنیم، ما از همان روزگاران که شما به بهانه بازسازی مناطق جنگی، از در و دیوار خرمشهر شروع کردید و با کشیدن آجر سه سانتی روی دیوار مجروح پر از تیر و ترکش مسجد جامع و فریاد بچههای مسجد که دَر سوراخسوراخ شده و یادگار نقاشی شهید «بهروز مرادی» را کنده بودند و در خانهشان مخفی کرده بودند تا زیر بلدوزر شما لِه نشود، ته داستان را رغم زده بودیم و این روزها را پیشبینی میکردیم که بنا دارید «همهاش را شخم بزنید.» چرا که اگر از آنها باقی بماند کار دستتان خواهد داد و باید همه چیزمان با هم همخوانی داشته باشد، نمیشود که نظام در داخل، دانشگاه ـ بازار و شهر و جامعه بهدنبال ترویج فرهنگ بیدینی، تجملات و معرفگرائی بروند اما اجازه بدهد آنها هم پابرجا باشند. باید که با هم جور باشند و باید که زود دست به کار شد.
و در این راستا بود، جمع کردن همه تانکها و نفربرها و خودروهای شرقی و غربی که به مصاف ما آمده بودند، از مناطق عملیاتی فتحالمبین گرفته تا سوسنگرد و هویزه و خرمشهر و ایستگاه حسینیه و...و فروختن آن به کیلویی 15 ریال به کارخانه نبرد اهواز؛ تا تخریب سولههای قرارگاههای فرماندهی و اورژانس، خاکریزیها و دژهای نونی شکل و تیشکل و نعل اسبی و شهر سنگر در سنگر و دژ 4 متری اهواز خرمشهر و... دژ شکستناپذیر «مارد» که هم صدام و هم اروپاییها به او امید داده بودند که هرگز ایرانیها قادر به شکست آن نخواهند بود. تا همین سال پیش که ساختمان چند طبقه بتونی گمرک در تقاطع کارون اروند را که یادآور خاطرات زیبای جنگ و دیدهبانی بچهها و... بود، با حضور و هماهنگی همه ستادها و نهادها تخریب شد و خم به ابروی کسی نیامد. تا کشیدن دیوار برلین غربی و شرقی در دوکوهه و بلائی به سر آن آوردن و نکاشتن حتی یک علف در کنار ساختمانهای بهجا مانده و تخریب هر روزه قسمتهای باقیمانده تا جادههای درب و داغان مناطق جنگی منتهی به طلائیه، فکه، کوشک و مهران و... بدون راهنما و تابلو که خدا نکند نمی باران ببارد، تا حتی اماکنی که جدیدا چون دهلاویه (مقتل شهید چمران) و شهدای هویزه ساختهایم، در اثر سهلانگاری، بیتوجهی در نگهداری آن کثیف و غیر بهداشتی فاقد آب و مشکل همیشگی سرویسهای دستشویی و... تا تخریب سنگرهای نه بجا مانده از جنگ که همین یادگارهای شهدای یگان تفحص لشگر 27 حضرت رسول(ص) که با خون و دل مقری در پاسگاه رشیدیه و طاووسیه با همت محمودوند و پازوکی و شهبازی درست کرده بودند؛ با تعطیل شدن فعالیت تفحص به سرعت از تخریب آنها نیز غافل نماندند. و حتی به چاله دعای مخصوص آقا مجید پازوکی که به دست خودش حفر شده بود، رحم نشد و امروز تهمانده غذاها را پس از زیارت درون آن میریزند. تا صاف کردن تعداد محدودی دستشویی که آقا مجید و بچهها برای زائرین با همان بضاعت اندکشان و توان محدودشان در آن هوای گرم دائر کرده بودند.
چرا فقط از جنوب بگوییم که به مثل همین داستان را در تمامی مناطق تعمیم دادند. دهلران به نوعی مهران همینطور سومار ـ گیلان غرب ـ قصر شیرین و سر پل ذهاب تا پاوه و مریوان و کردستان غریب.
همین سال گذشته بود که با کاروانی جهت مراسم یادواره احمد متوسلیان و هزار شهید مریوان، به آنجا سفر کردیم. در بین راه، در سنندج، جهت بازگو کردن خاطرات نه هشت سال بلکه ده سال دفاع مقدس، که آن 2 سال قبل از شروع جنگ تحمیلی و هزاران توطئه و مصیبت و درگیری مسلحانه را که از شمال جنوب و شرق کشور گرفته تا آذربایجان و کردستان که معمولا به حساب نمیآید؛ انگار که آن 2 سال دفاع، غیر مقدس و غیر مشروع بود و فقط 8 سال جنگ با عراق در احتساب تاریخنگاران میآید (این هم خود تحریفی دیگر در جهت شخم زدن تاریخ ارزشها) القصه، کاروان دانشجویان را به تپه باشگاه افسران بردیم. همانجا که یکماه مقاومت علمدارانی چون بروجردی، داود کریمی، پیچک، علی موحد، رستگار، حاجیپور، بهمنی و... خاطره رزمآفرینشان و انبوه آتش دشمن که از درون شهر سنندج به بچههای محاصرهشده درون باشگاه. تا همین سال گذشته، اثر فشنگها و گلولههای آرپیجی دشمن توی در و دیوار باشگاه بود. خدایا چه میدیدم، همگی را با بلدوزر صاف کرده بودند و جالبتر اینکه در همانجا بنای جدیدی که ساختمان مرکز ارزشهای دفاع مقدس» است؟! .. بنا کردهاند...
نمیدانم فهمیدید یعنی چه؟ یعنی اینکه میتوانی یک شیء عتیقه متعلق به چند هزار سال پیش را پیدا کنی و بعد بگوئی بهدلیل خشتی بودن و قدیمی بودن، ارزشی ندارد. آن را لِه کنی و یک مدل جدید «گرانیتی» از رویش درست کنی و همان اسم را رویش بگذاری!...
اگر از این هم بگذریم، با چاه آبی که توسط عنایتی خاص در طول چند هفتهای که بچهها در باشگاه محاصره بودند، از زمین جوشیده بود و بچهها از آن شرب میکردند، بهدلیل قرار گرفتن در زیر ساختمان جدید، آن را با بتن خشکاندند. «یاللعجب»
الحمدلله، مریوان هم که روزی جبههای بنبست بود، از عنایتشان در امان نمانده بود. آثار بر و بچههای احمد متوسلیان آن شیر در زنجیر و قعر قدیمی سپاه پاسداران که با خون و دل از دست دشمن گرفته بودند، امروزه تبدیل به پاساژی شد تا دیگر...
و یا مقر ساختمان حسین قجهای ،هم او که در پشت دژ اهواز خرمشهر با جثه کوچکش و یک قبضه آرپیجی همگان را به حیرت واداشته بود.
و بچههای خوب او در دزلی که مقر ضد انقلاب، سران فراری شاه و اویسی و... بود که همین سال گذشته تخریب شد...
مقر زیبای دشت ذهاب که به همت (حسین خدابخش) که در همان ایام ایستگاه بچههای جبهه مقر سر پل ذهاب بود یادم هست که همیشه آرزو داشتیم، پس از جنگ قدمگاه زائرین کربلا باشد ـ ... تا قلاجه ... تا آناهیتا... و... تا ابوذر و تا...
خداوکیلی، چگونه باور کنیم که تخریب همه اینها «سهلانگارانه» اتفاق افتاده است و نه به دست دوستان... و دشمنان دانا چطور باور کنیم؟
راستی خیلی مشکل است، حتی بعد از پاک کردن دژ 4 متری مستحکم و 80 کیلومتری از «دبحردان گرفته تا خرمشهر، بازسازی نمادین 500 متر آن روی خود جاده و منحرف کردن جاده فعلی از مسیر اصلی آن تا همگان همی به خود آیند که چه شد آن مقاومت جانانه احمد متوسلیان و همت و قجهای و بابائی و 5 روز پاتک سنگین وآتش چهار هزار قبضه سلاح وبارش انواع گلولههای اهدایی به صدام که بر سر بچهها شلیک شد و آنها عقب نیامدند تا ما امروز تخت گاز جاده 120 کیلومتری اهواز خرمشهر را طی کنیم.
یکی نیست بگوید که جان برادر! چرا جاده خاکی میروی، باز به توصیه و سفارش افتادی اگر بنا بود ک آنها را نشان دهند که عزیزم! شخمش نمیزدند.
و جالبتر اینکه، از یکطرف تخریب میکنیم (ببخشید پاکسازی) و از طرفی دیگر پول میدهیم تا مثلاً در یک نقطه دیگر موانع مصنوعی با دست خود ایجاد کنیم؟!... و با هزینههای چند صد میلیونی و سیستم صوتی دالبی، صدای صوت خمپاره و رگبار دوشیکا را به شکل طبیعی پخش کنیم تا خواهران زائر بترسند و برای چند ثانیه نفسشان بند بیاید و ما هم خوشحال از اینهمه نبوغ و استعداد...
خدا شاهد است، اگر اینها را با دو گوش و دو چشم از سیمای جمهوری اسلامی نمیشنیدم، باورم نمیشد. مجری در ایام سال تحویل داشت تعریف میکرد که جای شما خالی، امروز صبح یکی از راویان که خود در عملیات والفجر حضور داشت میگفت که موفق شده بود، کوسهای را در اروند بگیریم و بعد از پاره کردن شکمش تعداد سی عدد پلاک شهدا را از تنش خارج کردیم؟!... جلالخالق خدا رحمتت کند آوینی! تو میدانستی که زود دست به کار نشوی، آخر و عاقبت خاطرات دفاع مقدسمان به این شکل به لجن کشیده خواهد شد...
البته باز هم بگویم، سالیانی است که با مرام شما آشنایم و میدانم که بهدنبال چیستید اما اینطرف چیزی زجرم میدهد که علیرغم فعالیتهای شما، روزبهروز موج فزاینده عاشقان رو به گسترش است. و بهدنبال حقایق ناگفته و ناشنیده، و نادیده از درمان همین تکهپارههای و بقایا و فسیلهای بهجا مانده از فاجعه «تسونامی به فرهنگ دفاع مقدس» که با هدف خاص انجام میشود» بهدنبال راهکار میگردند. و چه خوب هم متوجه دوست و دشمن و اهداف پلیدشان میشوند.
کافی است یکبار با اینهمه لبتشنه که هر ساله راهی مناطق میشوند، دیدار کنید و پای صحبتشان بنشینید. آقایان، مسئولین محترم و متولیان، این موضوع از هر لباس و قشر و جایگاه و درجه و پست سازمانی گرفته، بهراستی «فاین تذهبون»؟ تو را به خدا بس است آمار و ارقام و دادن بیلان کار سالیانه خدمات و تسهیلات و... بارها و بارها، در جلسات استراتژیک تصمیمگیری و سمینارهایی که به این منظور گذاشتهاید، گفتهایم که اگر شما، حتی خسته شدهاید و حالش را ندارید و بهدنبال کنترات دادن این قبیل امور فرهنگی هستید؛ تو را به خدا کار را به دست مردم بسپارید. آنوقت ببینید که مثل همه مسائل دیگر بیش از ما پای کارند میگوئید نه، از همین دو کوهه شروع کنید... آخر به که بگوییم که چرا باید هر ساله «احسان حسنی عاشورا» و بر و بچههایش که با خون و دل از چند روز قبل از عاشورا در منطقه بیآب و علف قتلگاه فکه حضور داشته باشند تا بتوانند فقط چند توالت و دستشویی برقرار کنند و شرایطی درخور خیل عظیمی که بیش از هشتاد دستگاه اتوبوس در وسط این بیابان مستأصل نشوند...
آخر، کجا بنویسیم که عزیزم ما که با چه مصیبتی دانشجو، پیر، جوان و بچه را در هویزه آوردهایم، یک شب تا به صبح آب خدای نکرده نه برای حمام و غسل که برای کذاهم وجود ندارد...
اینجا که هویزه است دیگر از موقعیت «امام رضا» سه راهی فکه، مقر بچههای تفحص نپرس که آنهمه اتوبوس و سربازان درون مقر که خود 2 روز است آبشان تمام شده و از چاه، با دلهپیت قراضه، آب میکشند و 4 عدد دستشویی صحرایی و خیل معذبین...
راستی، نصب چند عدد کانتینر سیار بدین منظور، در این اماکن، اینقدر مشکل است که هر نفر باید 40 دقیقه در صف بایستد. برنامه همین چند سال پیش بود که با یکی از راهیان، مصاحبهای در سیما پخش شد که خود خانم معلمی بود و از مسئولین تقاضا داشت (در خود مسجد جامع خرمشهر نه در بیابان فکه و طلائیه و...) که چرا باید شاگردش بیش از نیم ساعت معذب باشد. و هنوز هم همان داستان قدیمی. این درحالی است که نظافت و بهداشت از اصول اولیه دین و مقدسات ماست و شما اگر اعتقاد دارید، که انشاءا... دارید، روی تابلو نوشتهاید «اینجا قدمگاه شهیدان است، با وضو وارد شوید»
اما باز هم اینها یکطرف که شاید قابل تحمل و اغماض باشد؛ دادن خوراک فرهنگی به خلائق یکطرف. دریغ از یک برگ نقشه و بروشور گرفته تا کتابچه و نوار و CD و ویژهنامهای که میتواند ارزندهترین هدیه و یادآور خطدهنده و هشداردهنده برای روزهای مخاطرهآمیز آتی باشد. و نه فقط جنگی که بود و آنسان گذشت البته میدانیم که همین فرداست که آقایان در جواب، دست به کار شوند و چنان جوابیهای برایمان ردیف کنند و بیلان کاری ارائه دهند که شما، اصلا اطلاع ندارید ما چه کردهایم و آسمان و ریسمان که حتی چیزهاییکه با چشم خودت هم دیدهای را کتمان کنی اما تا بود، چنین بادا...
آقایان! بیپرده بگوییم چه با نیت دشمنان این کارها صورت میپذیرد و چه در اثر سهلانگاری، نتیجه یکی است.
جواب شما فقط یک چیز است. آنگونه که تاریخ به یاد دارد، پس از شهادت حسینبنعلی(ع) بسیار کوشیده شد، آن جنایات و ظلمها را بفراموشانند و در این راه، گنبد و بارگاه مولی را بارها و بارها به آب بستند تا شاید یزیدیان بتوانند با ایجاد سونامی دیگری فرهنگ عاشورا را پاک کنند تا مبادا به آیندگان سرایت کند. از به منجنیق بستن حرم خدا گرفته تا به آب بستن حرم علیبنابیطالب و تا تخریب چندین باره آن و به توپ و تانک بستن حرم حسینبنعلی(ع) و اباالفضلالعباس(ع) و تا صاف کردن قبر ائمه بقیع و تا هماکنون بیعنایت و آسفالت کردن آثار بهجا مانده از آنها، همه و همه در یک راستا صورت میپذیرد.
اگر آن جواب داد، این فعالیتهای مذبوحانه نیز جواب خواهد داد. اگر آنها توانستند، دیگران نیز خواهند توانست.
«یریدون یسطنؤ نورا.. با انواههم را.. متمم نوره والوکره الکافرون»
... ساعت 12 شب بود که خسته و ناتوان با کاروان به دو کوهه رسیدیم و باز هم گیر بازار دژبانی که از کجا آمدهاید؟ به کجا میروید؟ هماهنگ نشده و غیره و باز هم فیلم همیشگی که مجالش نیست بنویسم برای آقای فرمانده لشگر که عزیز برادر؛ اینهمه دیوانه از آنطرف ینگهدنیا میآیند اینجا، برای چه؟این از پذیرایی شما در درب پادگان، آن هم از چهار تا ساختمان نفلهشده یادگار بچههای احمد و همت و کریمی و دستواره.
آن از مسجد درب و داغان حسینیه حاج همت، آن از در بسته حمام باصفای دوکوهه، آن حوض لجن بسته جلوی درب مسجد، آن از پتوهای کثیف، آن از محوطه پر از آشغال درون پادگان که یک درخت در طول این بیست سال به آن اضافه نشد (البته جواب میدهد که باید همانطور باشد، ای کاش حتی همانطور نگه میداشتیم.)
آن از آشپزخانهات و دریغ از دادن یک آبجوش به زوار. و آن از برقراری یک تلفن ساده برای رفع گرفتاری حاجتمندی. آن هم از نمایشگاه سوخته بچهها که فقط یکی از آثار زیبای آن تنها پای مصنوعی چندینبار وصله پینه شده محمودوند در آنجا بود که الحمدلله طی یک سانحه آتش گرفت و سوخت تا با همه چیز هماهنگ باشد.
باز هم بگوییم، یا بس است. کار از دست خودم هم دیگر در رفته، تمام کنم.
پس از یکی دو ساعت استراحت، تصمیم گرفتم که هر چه زودتر کاروان را راه بیندازیم. دوستی گفت: بیا دم آخر سری به گردان تخریب (که آن روزها سوله بزرگی بود با فاصله یک کیلومتری چسبیده به دوکوهه) سری بزنیم و یادی از شهید دینشعاری و بچهها سلطانمحمدی و بچههای خوب چادرهای تخریب. خدایا چه میدیدم، باورم نمیشد. ساعت یک شب، شام غریبان و خیل عظیمی از دانشجویان، بله، همانها که در طول این سالیان مورد همه جور بیمهری و تهاجم قرار گرفتهاند، بهمثابه تشنگانی که خسته از همه دوروئی و دغلبازی مفسده شهر و دانشگاه و اجتماع بیرون زده بودند، در سوله بیسقف و با کف نمور و پای برهنه جمع شده بودند تا پس از خواندن دعا و نوحهای، وبعدهم من سعید قاسمی برایشان شمهای از آنچه که بود و شد و آنچه که قرار است بشود، بگویم.
جمع عشاق از هر تیپ که تصورش را بکنی، شمعی جلوی خود روشن کرده و چشمانی گریان و قلبی سوزان و من در حیرت که خدایا چگونه میتوان خوراک به این همه لبتشنه رساند..
برایشان از همت گفتم. از اینکه هر آنچه که میگفت خود مرد عمل بود، از اینکه اگر قرار بود جایی عمل کند خودش با بچهها به شناسایی میرفت تا آنکه با چشمان باز طرح عملیات بریزد ـ از اینکه اگر بچههایش زیر آتش درون کانال مقدماتی زیر آتش جان میدادند. حداقل کاری که کرد، این بود که نفر بر فرماندهی خود را به زیر آتش برد تا آنکه...
و از آخرین نصایح همت که با سوز به بچهها میگفت:
«برای اینکه خدا لطفش، رحمتش و آمرزشش شامل حال ما شود، باید که اخلاص داشته باشیم. یعنی قدم برمیداریم برای رضای خدا، میجنگیم برای رضای خدا، قلم به دست میگیریم برای رضای خدا.همه چی و همه چی و همه چی برای رضای خدا باشد، که اگر چنین شد؛ چه بکشیم، چه کشته شویم، پیروزیم»
اما در راه بازگشت در آن شب ظلمانی ستارههای خوشگل دوکوهه از لابهلای تیرکهای زنگزده سقف سوله تخریب، مثل همیشه چشمک میزدند.
درفکه چشمم به جمعی از خواهران افتاد که در پشت خاکریزی ،مرتضی شادکام از عتیقههای بهجا مانده از قافله شهدا، داشت اشک آنها را درمیآورد.بعضی از آنها کیسهای را آماده کرده بودند و مشغول جمعآوری چند مشت از خاک خاکریزبودند.متعجبتر شدم که خدایا اینهمه طی این سالیان تبلیغ کردند که نروید، این مناطق شیمیاییشده وآلوده است اما باز میبینی که با پای برهنه درون رملهای فکه و چزابه و طلائیه و شلمچه خاک را توبره کرده و به یادگار میبرند تا حداقل یکسال با تیمم کردن با آن خود را بیمه کنند و این، شاید بزرگترین جواب و پیامی است که «همهاش مال شما» اگر فقط همین خاک برایمان باقی بماند، که میماند، ما نهال فرهنگ عاشورا را درونش خواهیم کاشت و با فرات چشممان آبیاری خواهیم کرد و آن را نسل به نسل انتقال خواهیم داد که اگر فقط خاک باشد و خاطرهای که سینه به سینه آن را نقل کنیم، پرچم را به دست صاحبش خواهیم داد...
نتوان گفت که این قافله وامیماند
خسته و خفته از این خیل جدا میماند
این رهی نیست که از خاطرهاش یاد کنید
این سفر همره تاریخ بهجا میماند
دانه و دام در این راه فراوان اما
مرغ دل سیر ز هر دام رها میماند
میرسیم آخر و افسانه واماندن ما
همچو داغی به دل کور شما میماند
بیصداتر ز سکوتیم و بیگاه خروش
نعره ماست که در گوش شما میماند
بروید ای دلتان نیمه که در شیوه ما
مرد با هر چه ستم، هر چه بلا، میماند
.
مرد با هر چه ستم، هر چه بلا، میماند.
مرد با هر چه ستم، هر چه بلا، میماند.
مرد با هر چه ستم، هر چه بلا، میماند.
اللهم انا نشکر الیک... |